بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
۱۳۹۶/۰۱/۰۹
۱۳۹۶/۰۱/۰۲
تمام قد
ترس های اولیه همیشه با اولین حرف زدن ها می ریزد ، با همین اولین نوشته ها تمام قد در مقابل هراس های نود و شش می ایستم...
۱۳۹۵/۱۲/۳۰
باران گرفته بود ، یادش نمی آمد که تا حالا نزدیک سال تحویل باران آمده بود یا نه ؟ خوبی عید این است که بهانه ای ست برای شروعی تازه ، فراموشی گذشته و خلاصه همان شنبه ای ست که در تمام طول سال ما به خودمان قول شروع تازه در آن را داده ایم.تبریکش برای سال نو وصل و رسیدن به تمام آرزوها بود ، نمی دانست که خودش آرزوست و امید.
۱۳۹۵/۱۲/۲۸
۱۳۹۵/۱۲/۲۴
مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر. مِرگان زلفهای مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنۀ در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یکراست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شبهای گذشته را سلوچ لب تنور میخوابید. مرگان نمیدانست چرا؟ فقط میدید که سر تنور میخوابد. شبها دیر، خیلی دیر به خانه میآمد، یکراست به ایوان تنور میرفت و زیر سقف شکستۀ ایوان، لب تنور، چمبر میشد. چثۀ ریزی داشت. خودش را جمع میکرد، زانوهایش را توی شکمش فرو میبرد، دستهایش را لای رانهایش - دوپاره استخوان - جا میداد، سرش را بیخ دیوار میگذاشت و کپان کهنۀ الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود - رویش میکشید و میخوابید. شاید هم نمیخوابید کسی چه میداند؛ شاید تا صبح کز میکرد و با خودش حرف میزد؟ چرا که این چند روزۀ آخر از حرف و گپ افتاده بود. خاموش میآمد و خاموش میرفت. صبحها مرگان میرفت بالای سرش، سلوچ هم خاموش بیدار میشد و بیآنکه به زنش نگاه کند، پیش از برخاستن بچهها، از شکاف دیوار بیرون میرفت.
[ جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی - نشر چشمه ]
۱۳۹۵/۱۲/۲۲
کاندیدا
فرانسوی ها یک کلمه ای دارند به اسم candide به معنی ساده ، بی ریا ، ساده لوح ، خلاصه صفتیِ که بیشتر با آن آدم های صاف و بی شیله پیله را توصیف می کنند.همین فرانسوی ها یک کلمه ی دیگری دارند به اسم (candidat(e به معنی نامزد و داوطلب.ولی در زبان فارسی ما چیزی که متداول شده ست این است که می گوییم " فلانی کاندید ریاست جمهوری میشه یا نه ؟" در حالی که یک استعمال اشتباه ست .پس یا باید از کلمه ی نامزد و داوطلب استفاده کنیم یا از کلمه ی کاندیدا.
۱۳۹۵/۱۲/۱۹
وانت مزدایِ آبی نفتی اش
از وسط های پاییز سر و کله اش پیدا می شود.نه که هر روز خدا بیاید وبساط کاسبی اش را پهن کند ، نه. قبل از نیمه ی دوم اسفند فقط آخر هفته ها می آید ولی اسفند که از نیمه گذشت هر روز سر خیابان کنار خودپرداز ماشینش را پارک می کند.باسکول الکترونیکی اش را میگذارد کنار جعبه ها.از این مدل ها هم نیست که صدایش را بیاندازد پس کله اش و داد بزند که آی ملت پرتغال آوردم و فیلان و بیصار.در این چند سال دیگر تمام کسبه و اهل محل با او و پرتغال های بیروتی مانندش آشنا شدند.کنار وانت مزدایِ آبی نفتی اش می ایستد و یک کارد لبه کند از جیبش در می آورد ، به سختی پوست پرتغال را میگرد جوری که آبش را بیافتد.بعدش با ولع تمام و ملچ و ملوچ شروع میکند به خوردن. به قول خودش ارث منفعت باغ آقام خدا بیامرزه ، از شیر مادر پاک تر.دو تا جعبه از پرتغال ها را میگذارد زمین و بقیه بار هم پشت وانت می ماند.با همان دستان خیس پرتغالی اش باقی پول مشتری را از جیبش بارانی مشکی اش در می آورد .هرکسی هم که گذرش می افتد آنجا احتمال زیاد یک جعبه یا دو جعبه ابتیاع می کند.در طی دو روز وانت اش خالی می شود.دوباره میرود شمال و بار میزند و آخر هفته دوباره سر و کله اش پیدا می شود با همان چهره ی آفتاب زده ی سرخش .پرتغال های آب دار بیروتی مانندش بخصوص الان که همه جا پرتغال سرما زده ی تلخ دارند ، حکم نوبر بهار را دارد در زمستان.
۱۳۹۵/۱۲/۱۸
توتون سوخته
دود سیگار و بخار دهانش هر دو باهم قاطی شده بودند.خیره بود به بازدم خودش.هوای بارانی را دوست داشت.هر وقت در تهران باران می گرفت دخل را ول می کرد و می آمد جلوی در مغاز و شروع می کرد به سیگار کشیدن.ولی خوب زیاد نمی توانست در هوای سرد بماند.همیشه ترس از عود کردن سینوزیت و درد و درد و درد رو به رو اش قدم می زد .سیگار را برای بوی توتون سوخته اش دوست داشت.در ده متری خودشان برای خودش کسی بود.غروب که می شد جمعی از پیرمردهای محل در راه برگشت از پارک مکان تجمعشان مغازه ی او بود.همه ی آن پیرمرد ها نه ، فقط عده ی کمی که یا چربی شان پایین بود یا ترسی نداشتند از اینکه زن و بچه شان بفهمند دوباره رفته اند طباخی آقای ف.بعد از بیست سال کله پزی آقای ف دیگر اسم و رسمی در کرده بود و صبح ها همیشه دکانش شلوغ بود.یک عده با قابلمه می آمدند و صبحانه ی اهل خانه را ابتیاع می کردند.یک عده هم همانجا چاشت می کردند و راهی کار می شدند.الحق و الانصاف کار و بارش خوب بود.سکه نبودا ولی آخر شب ها وقتی کرکره ی طباخی را پایین می کشید ذکر الحمد الله از دهانش نمی افتد.خودش همه جا میگفت که این برکت را از صدقه سر آن یک ملاقه آب گوشت اضافه ای دارد که برای مشتری ها می ریزد. صبح بارانی امروز که جلوی در مغازه به عادت مذکور و قدیمی اش مشغول بود ، فکر می کرد که طباخی به این بزرگی را دو دهنه اش کند و هر دو را بدهد اجاره .آخر عمری برود با زن نشسته شود...
۱۳۹۵/۱۲/۱۱
عادت دارد که وقتی می رود تره بار چندتا کیسه نایلون اضافی هم بردارد برای روز مبادا.پول یک کیسه سیب زمینی ، یگ کیسه پیاز قرمز ، چندتا فلفل دلمه ای را که از قبل آماده کرده است روی دخل می گذارد .یک بغل سبزی خوردن روزنامه پیچ هم گرفته است طبق معمول با چند دسته جعفری و تربچه اضافی ، می داند که خانمش سبزی خوردن را فقط بخاطر وجود آن دو می خورد.عادت دارند که غروب حوالی ساعت پنج و نیم هم رادیو آوا گوش دهند وهم بساط عصرانه شان پهن باشد ، بربری تنوری خشخاشی و پنیر لیقوان و گوجه ردیف شده و سبزی.سر ظهر که از تره بار برمی گردد خانه ، پرده ها تاب و تحمل آفتاب زمستان را که با نزدیک تر شدن بهار حالا هر روز بعد از ساعت ده می آید پشت پنجره ، ندارند.پرده پذیرایی را کنار می زند.پرتوی آفتاب زمستانی خانه را فرا می گیرد.نیمی از فرش را پر می کند.آقای ج می رود در قسمت سایه خانه می نشیدند ،جوراب را از پایش در می آورد و بو می کند و به گوشه ای پرت.پایش را دراز می کند تا جایی که برسد به نور آفتاب.حالا خودش یک طرف است و پایش از زانو به پایین در آفتاب. جای جوراب که افتاده روی پایش را زیر گرما می مالد...