۱۳۹۵/۱۲/۱۹

وانت مزدایِ آبی نفتی اش


از وسط های پاییز سر و کله اش پیدا می شود.نه که هر روز خدا بیاید وبساط کاسبی اش را پهن کند ، نه. قبل از نیمه ی دوم اسفند فقط آخر هفته ها می آید ولی  اسفند که از نیمه گذشت هر روز سر خیابان کنار خودپرداز ماشینش را پارک می کند.باسکول الکترونیکی اش را میگذارد کنار جعبه ها.از این مدل ها هم نیست که صدایش را بیاندازد پس کله اش و داد بزند که آی ملت  پرتغال آوردم و فیلان و بیصار.در این چند سال دیگر تمام کسبه و اهل محل با او و پرتغال های بیروتی مانندش آشنا شدند.کنار وانت مزدایِ آبی نفتی اش می ایستد و یک کارد لبه کند از جیبش در می آورد ، به سختی پوست پرتغال را میگرد جوری که آبش را بیافتد.بعدش با ولع تمام و ملچ و ملوچ شروع میکند به خوردن. به قول خودش ارث منفعت باغ آقام خدا بیامرزه ، از شیر مادر پاک تر.دو تا جعبه از پرتغال ها را میگذارد زمین و بقیه بار هم پشت وانت می ماند.با همان دستان خیس پرتغالی اش باقی پول مشتری را از جیبش بارانی مشکی اش در می آورد .هرکسی هم که گذرش می افتد آنجا احتمال زیاد یک جعبه یا دو جعبه ابتیاع می کند.در طی دو روز وانت اش خالی می شود.دوباره میرود شمال و بار میزند و آخر هفته دوباره سر و کله اش پیدا می شود با همان چهره ی آفتاب زده ی سرخش .پرتغال های آب دار بیروتی مانندش بخصوص الان که همه جا پرتغال سرما زده ی تلخ دارند ، حکم نوبر بهار را دارد در زمستان.