۱۳۹۶/۱۱/۲۵


میان همه ی حس هایی که با باران به زمین می آیند، او این بوی نم باران زمستانی را دوست دارد. فرقش با باران پاییزی این است که در پاییز بار غمی شانه های باران را خم کرده ست. یک دردی، یک هوای غریبی فضا را پر می کند. ولی باران زمستان سرد است و شاد. می توانی با آن هم قدم بشوی. می توانی ساعت ها در کنار تلی از چوب های سوخته بنشینی و آتشی دوباره بپا کنی. بی آنکه بازوان مردانه ای را به یاد بیاوری که حالا از سرما در خود جمع شده اند. بی آنکه چشمان زنی را به یاد بیاوری و یادت نیاید سیاهی یا روشنی اش را. بی هیچ یادی. بی هیچ هوای غریبی. فقط تو و هم آغوشی زمین و باران.

۱۳۹۶/۱۱/۱۸

بچگانه هایش


دارد به این فکر می کند آخرین بار کی تهران اینقدر برف آمد. احتمالا میانه ی دهه ی کوفتی هشتاد بود. برف و شیره اش را سریع هم می زند. از ترس آب شدن برف. خوش ندارد آب و شیره بخورد. تازه می داند اگر تا یه ربع دیگر پشت بام نباشد و برف ها را پارو نکند باید تا شب غرغرهای سارا را گوش کند و اعصاب و روانش به قهقرا برود. چرا این خانه ی کوفتی را همان دو سال پیش نفروخت تا الان این مکافات ها را نداشته باشد ؟ شاید اگر در خانه نبود این همه غر غر زدن را تحمل نمی کرد. پیرمردها یک چیزی می‌دانند که در خآنه نمی مانند. اصلا چرا او مثل بقیه پیرمرد های هم سن و سالش بعد از ناهار بیرون نمی زند و به پارک نمی‌رود. مثل بقیه برود پارک و تا غروب معاشرت کنند و از فضایل مشاه و از رذایل آقایان بگویند و چشم هایشان هم با دیدن زن های چیتان میتان کرده ی پارک بُراق شود. به این فکر کند که سیمای روشن فلان زن شبیه معشوقه ی هجده سالگی اش هست و چشم های فلانی شبیه چشم های وحشی معشوقه ی بیست پنج سالگی اش. بعد غرق شود در جوانی تا غروب که می خواهد برگردد خانه. شاید این میان شطرنجی هم بازی کرد یا با پیرمردهایی که دور از چشم خانه در پارک سیگار می کشند یک دودی هم گرفت. خودش خوب می داند که چرا تا حالا به این شکل پارک نرفته است و در خانه ماندن و کار کردن را ترجیح می دهد. کسالت و رخوت پیری برایش معنایی ندارد. می داند که اگر بخواهد به خودش سخت بگیرد باید تا آخر به رخوت پیری باج بدهد. چهره اش شکسته شده ست اما وقتی می‌خندد چین های دور چشم اش جمع می شوند و گونه هایش گل می اندازند. قرمز می شود. دلش اندازه ی جوان های بیست سال هنوز هم پر امید ست. علاوه بر این ها خودش هم جوری وانمود می کند که انگار رنگی از پیر بر تنش ننشسته. مثل بازنشسته های ارتش ,صبح زود از خواب بیدار می شود. چاق هم که شده ست. از آن چاقی ها که آدم پف می کند و همه می فهمند پای یک بیماری و درد در میان ست. دوست دارد بعد از ظهر ها قبل غروب لباس ورزشی بپوشد و برود زمین چمن ته سی متری فوتبال بازی کند. خسته شود و از شدت خستگی پاهایش کز کز کنند و شب خوابش نبرد. با همان تن عرق کرده و لباس ورزشی به تخت برود. گور بابای غرغرهای سارا که آقا ملافه را تازه شسته ام  با لباس نخوابید و فلان. شاید اگر الان پنجاه سال پیش بود به یکی از کاباره‌های تهران می رفت و بعد از اینکه کله اش حسابی داغ شد، حساب میز را پرداخت نکرده بیرون می زد و پای دعوا با صاحب کاباره هم میایستاد. برای جوان نشان دادن خودش کار های عجیبی می کند. یک جور خاصی که بیشتر بچگانه ست تا اینکه رفتارهای یک پیرمرد هفتاد و سه ساله  درمانده باشد. وقتی نوه اش الفبا مشق می کند او هم کناره های سفید روزنامه را سیاه میکند و با خودکار قرمز دور حروف روزنامه را خط می کشد به هوای شناختن حروف جدید. مثل هشت سالگی که به اجبار معلم باید روزنامه ها را برای پیدا کردن حروف جدید بالا و پایین می کرد. دیروز با ذوق این کار را می کرد و امروز هم با ذوق. انگاری که تازه دارد الفبا یاد می گیرد. نگاه که به خودش می کند می بیند ته کاسه شیره و برف را در آورده ست. جمع و جور می کند که برود بالا. الان شاید سارا بیاید.غرغر پارو نکردن برف به کنار. باید این غرغر هم تحمل کند که آقا شیره قندش زیاد ست ها باید حتما هی بگویم؟ خودتان نمی فهمید با این مریضی این ها برایتان سم است؟
برچسب‌ها: