خاطره ها در سرش راه می روند و مدام چایی می نوشند.خاطره خود کلانتر جان است و بس.خاطره بازی را دوست دارد از برای زنده شدن یاد رفته گانش ،برای در رویا تنها نبودنش، برای تجسم آدم ها در خیالش، برای شیرینی ها و تلخی هایش ،برای آنها که دوست شان داشت و حالا دیگر نیستند.روی صندلی لهستانی خاک گرفته ی اتاق می نشیند و غرق می شود در رویا.به آقا جانش فکر می کرد.به آذری فکر می کند که آقا کرسی را از انباری آورده بود و مثل هر سال بساط کرسی در سه دری خانه بر پا بود.ذغال های قرمز آماده را در استامبولی می ریخت و در چاله ی کرسی می گذاشت.کارش که تمام می شد ،یکی یکی صدایشان می کرد و آنها هم به دو می رفتند زیر کرسی. آقا سه تا از آن انار های پوست سفید را می آورد و می گذاشت روی لحاف کرسی.بزرگ ترین انار را همیشه می دانند به زهرا که کوچک تر از همه ی آنها بود.در همین حین هم آقا قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه هایی از الرحمن را می خواند.بعد شروع می کرد با همان لکنت زبان شیرینش به تفسیر کردن ، به این که انار میوه ی بهشتی ست.کمی ادامه میداد و بعد دور بحث را عوض می کرد و می رفت سمت زندگی.آن زمان ذهن مشغولی اش سرمای زمستان بود.می گفت اگرامسال محصول ها را سرما نزد سال بعد یک دیگ بیشتر برای نذری صبح تاسوعا حلیم بار می گذرایم.یکی از لحاف های قدیمی شان را از کمد آورد و روی پاهایش انداخت، به امید اینکه مثل آن سالها دوباره پاهایش از گرما داغ شود.دوباره غرق شد.
۱۳۹۶/۰۹/۰۳
خاطره ها در سرش راه می روند و مدام چایی می نوشند.خاطره خود کلانتر جان است و بس.خاطره بازی را دوست دارد از برای زنده شدن یاد رفته گانش ،برای در رویا تنها نبودنش، برای تجسم آدم ها در خیالش، برای شیرینی ها و تلخی هایش ،برای آنها که دوست شان داشت و حالا دیگر نیستند.روی صندلی لهستانی خاک گرفته ی اتاق می نشیند و غرق می شود در رویا.به آقا جانش فکر می کرد.به آذری فکر می کند که آقا کرسی را از انباری آورده بود و مثل هر سال بساط کرسی در سه دری خانه بر پا بود.ذغال های قرمز آماده را در استامبولی می ریخت و در چاله ی کرسی می گذاشت.کارش که تمام می شد ،یکی یکی صدایشان می کرد و آنها هم به دو می رفتند زیر کرسی. آقا سه تا از آن انار های پوست سفید را می آورد و می گذاشت روی لحاف کرسی.بزرگ ترین انار را همیشه می دانند به زهرا که کوچک تر از همه ی آنها بود.در همین حین هم آقا قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه هایی از الرحمن را می خواند.بعد شروع می کرد با همان لکنت زبان شیرینش به تفسیر کردن ، به این که انار میوه ی بهشتی ست.کمی ادامه میداد و بعد دور بحث را عوض می کرد و می رفت سمت زندگی.آن زمان ذهن مشغولی اش سرمای زمستان بود.می گفت اگرامسال محصول ها را سرما نزد سال بعد یک دیگ بیشتر برای نذری صبح تاسوعا حلیم بار می گذرایم.یکی از لحاف های قدیمی شان را از کمد آورد و روی پاهایش انداخت، به امید اینکه مثل آن سالها دوباره پاهایش از گرما داغ شود.دوباره غرق شد.
۱۳۹۶/۰۶/۳۰
مرسوم نبود آن قدیم که زن ها رانندگی کنند.تعداد زنانی که گواهینامه داشتند و پشت ماشین می نشستند به انگشتان دست نمی رسید.اغلب هم از طبقه ی بالای جامعه بودند.خودش هم یادش می آید که آن زمان وقتی در خیابان مرد ها پشت پژو پانصد و چهاری که با هزار زور و قرض خریده بودند می دیدنش ، چشم هایشان گرد می شد.اینکه راننده ی زنی وجود دارد و در تهرانی که سر تا سرش را پیکان گرفته است و با پژو ای سواری می کند را ، کسی باور نمی کرد.زری ولی سرش باد داشت. آخر هفته ها که دلش می گرفت و مردش کنارش نبود ، بار و بچه ها را در ماشین می گذاشت و می رفت به شاهرود.صبح زود که می رفتند قبل از شب ماشینش در حیاط خانه ی خانم جان جا گرفته بود.بی مردش که می آمد بیشتر از دو روز نمی ماند.تخم مرغ محلی و سبزی قرمه تازه و گوشت گوسفندی اش را اگر نمی خرید انگار اصلا شاهرود نرفته بود.سیگار وینستون چهار خطش هم همیشه در داشتبورد بود.سیگاری قهاری نبود.شاید چند هفته یک بار.بیشتر اوقات علیار سیگار ها را کش می رفت و پشت دیوار خانه خانم جان دودشان می کردند.علیار پسر خانم نقدی که برای خرجی مدرسه اش ، تابستان ها باغچه های راسته ی مشکاتیان را هرس می کرد.
۱۳۹۶/۰۶/۱۵
در دنیای موازی امروز به اتاق زیر شیروانی تنها خانه ی پدری ام در شهر دور افتاده ی ویازما آمده ام، شهری که سالها پیش پدربزرگم بابا آکیم بعد از جنگ داخلی سال های هزار و نهصد و هفده به بعد، برای گذران زندگی به آنجا آمد.دفترچه ی چرمی خاک گرفته ی آکیم را از زیر خروار خروار اثاث بیرون می کشم و خاکش را میگیرم.چند روزی سرم با خاطرات او در سالهایی که جزو ارتش سرخ بود و ضد سلطنت می جنگید گرم خواهد شد...
۱۳۹۶/۰۶/۱۱
شجاعتتان را از دست ندهید برادران، تسلیمِ یأسِ خود نشوید! شما برای این در این زندگی تباه نمیشوید که شبح و خیالی از آن سوی ابرها این چنین مقدر کرده، بلکه تباه میشوید چرا که جامعه شوم است. شما در این وضعیت قرار دارید چون چیزی برای خوردن ندارید، چون دکتر و دارو ندارید، چون کسی به مسائلِ شما رسیدگی نمیکند، چرا که فقیر هستید. اسمِ بیماریِ شما بی عدالتیست، بدرفتاری و تجاوز به حقوق است، سوءِاستفاده است. کناره نگیرید و دست نکشید ای برادرانِ من. از اعماقِ نکبت و بیچارگیتان به پا خیزید، همانگونه که برادرانتان در کانودوس به پا خواستهاند. زمینها را اشغال کنید، و همین طور خانهها را، اموال و اجناس را از کسانی که ...جوانیتان، سلامتتان، انسانیتتان را به یغما بردند بازپس گیرید و غصب کنید...
[ جنگ آخر زمان - ماریو بارگاس یوسا - عبدالله کوثری - نشر آگه ]
۱۳۹۶/۰۶/۱۰
۱۳۹۶/۰۵/۱۱
نامزد نوروز تمام سال را به انتظار نوروز می نشيند، می گويد چه کار کنم، چه کار نکنم؟ می گويد يک شال گردن سبز برای نوروز می بافم که وقتی آمد بهش بدهم. اما موقع سال تحويل خوابش می برد. نوروز از راه می رسد، همه جا را سبز می کند و می رود. نامزدش از خواب بيدار می شود می بيند که نوروز آمده و رفته. می گويد ای وای چه خاکی به سرم شد! تا سه روز از غصه گريه می کند، روز سوم، اگر خودش را بيندازد توی آتش، آن سال هوا آفتابی و گرم است. اگر خودش را به خاک بيندازد، آن سال باد و خاک می آيد، و اگر خودش را پرت کند توی دريا، سال بارانی و خوبی در پيش است.
[ سال بلوا - عباس معروفی - نشر ققنوس - تهران ]
۱۳۹۶/۰۵/۱۰
۱۳۹۶/۰۵/۰۵
۱۳۹۶/۰۵/۰۴
۱۳۹۶/۰۵/۰۲
هر نهضت بزرگی که به جوشش میآید، لایه نازکی از کف هم رویش جمع میشود
[ گیرنده شناخته نشد - كاترين كرسمن تيلور - بهمن دارالشفايی - نشر ماهی ]
۱۳۹۶/۰۵/۰۱
روزهای زیادی می آیند و می روند ولی زری همچنان تنهاست.نه آداب فضای مجازی را بلد است که لااقل برای گذران وقت هم که شده بیاید و مثل همه ی همسن های خودش صبح تا شب در کانال های سلامت و روان تلگرام پرسه بزند نه حوصله اش را دارد.آبش با مدرنیته توی یک جوب نمی رود.دو رود سوا از هم اند.حتی تلفن همراهی را که مهسا برایش روز مادر خریده بود ، در قفسه ی کتاب گذاشته و اصلا هم یادش نمی کند.دلخوشی اش همین است که غروب بیاد حیاط را آب و جارو کند،همانطور با دامن مشکی بلندش گوشه ی حیاط بشیند تا بوی خاک و نم بپیچد در جانش.بعد اگر گاری دوره گردی بود آن اطراف یک بغل سبزی بخرد.سینی و چاقو را بیاورد بیافتد به جان سبزی ها.خردشان کند.بعدش هم سبزی قرمه را تفت دهد برای شام شب.عادت دارد قرمه سبزی را با سبزی تازه درست کند برای خودش و کسانی که نیستند.
۱۳۹۶/۰۴/۲۶
جاوید مگس های بی جان آخر فصل را توی هوا می گرفت و می برد بیرون، ولشان می کرد. گفتم:"چرا نمی کشیشان، این همه به خودت زحمت می دهی؟"
جاوید گفت:"خوشیمان را به رنج دیگران نمی خریم."
[ سال بلوا - عباس معروفی - نشر ققنوس - تهران ]
۱۳۹۶/۰۴/۲۱
اینکه ما صدایش می کنیم زری از برای این است که خودش دوست دارد.از یک روزی به بعد هر جا زهرا خانم یا زهرا صدایش کردند گفت که زری , زری صدایم کنید.زری یک زن , یک همسر ,یک مادر ,یک بچه ,یک موخرمایی است, یک روزی هم دختر همسایه بود.حالا هم پیرزنی ست که در خانه ی دو طبقه ای ته بن بست سازگار زندگی می کند.چهار ماه بعد از اینکه مهسا دختر اولش به دنیا آمد از امجدیه به بن بست سازگار آمدند.با امروز نزدیک سی و یک سال خورده ای.سی و یک سال خورده ای که دو تولد,هزار غم ,چند دعوا,کمی قهر,فروان آشتی ,بارها شادی و یک مرگ داشت.حال هم تنهایی ای دارد که در حیاط ,در آشپزخانه ,در اتاق ,در راهرو ,در انباری کنار سرکه ی انگور هشت ساله می نشیند وبه پهنای صورت به زری مامان می خندد.
۱۳۹۶/۰۴/۱۴
صهیونیست از هیتلر نام برد و از پدرم پرسید که آیا این شخص به اعتقاد او آلمان را سست نمی کند؟ و پدرم در جوابش گفت: به هیچ وجه. من کشور خودم آلمان را خوب می شناسم. می دانم که قضیه هیتلر چیزی بیش تر از یک بیماری گذرا نیست. چیزی مثل سرخک است که با بهبود وضع اقتصادی کشور از بین خواهد رفت. واقعاً فکر می کنید که هم میهنان کسانی چون گوته و شیلر , کانت و بتهوون تسلیم این مزخرفات خواهند شد؟
[ دوست بازیافته - فرد اولمن - مهدی سحابی - نشر ماهی ]
۱۳۹۶/۰۳/۳۰
من عمیقا ناراحتم.می دانم تا سالها باید این غم را به دوش بکشم.هر بار که ببینمت باید یادم بیاد که یک روزی یکی جایی تو به من نیاز داشتی ، من نبودم.روز ها و سالهای بعد بیایند و بروند مگر من خوب می شوم ؟ مگر من فراموش میکنم؟ گیرم تو فراموش کنی گیرم که تو برایت اصلا مهم هم نباشد ولی برای من مهم بود ، مهم بود که روز فوت پدرت و روز های بعدش کنارت باشم.مهم بود برایم که خاک پیراهن مشکی ات را بگیرم و برایت از فردا های روشن بگویم.ولی نشد.به خدا که خواستم ولی نشد که بیایم.این ها را هم از برای خالی شدن خودم اینجا می گویم وگرنه که احتمال خواندن اینجا توسط تو از صفر هم کمتر است.می دانم که تسلیت گفتن برای گوینده اش شاید چند کلمه ای بیشتر نباشد ولی برای مخاطبش دلگرمی ست و امیدی است که با آن پشتش به کوه گرم می شود.من عمیقا ناراحتم.
۱۳۹۶/۰۳/۲۸
سوال های تکراری را هر دفعه که می پرسید می دانست که تکراری اند , اصلا همین تکرار سوالات بود که این تکرار مکررات را برایش دلنشین کرده بود , اینکه یک سری سوال را پشت سر هم تکرار کند محض خاطر حک شدن در خاطره اش دوست داشت.امکان نداشت که سوال اول زری مامان وقتی می بیندت "اون حال واقعیت چطوره؟" نباشد.این را می پرسید و چشم های چروکیده اش را گرد می کرد و منتظر می ماند که جواب متفاوتی بگیرد , با آنکه خودش هم می دانست که جواب این دست سوال ها همیشه تکراری است. هیچکس نمی دانست که این عادت را کی شروع کرد . شاید وقتی دکتر توصیه کرد که باید با حافظه اش بازی بازی کند تا آلزایمر نگیرد ، ترس از فراموشی دو دستی گریبانش را گرفته باشد.شاید هم ترس از اینکه آخر عمری وبال اولاد شود.هر چه باشد شیرینی اش را بین اطرافیان زیاد کرده ست...
۱۳۹۶/۰۳/۰۵
Mrs. Hepburn: We don't care about money here.
Howard Hughes: That's because you have it.
[ The Aviator - Martin Scorsese ]
۱۳۹۶/۰۳/۰۴
اینکه گربه سیاه نحس است و بد یمنی می آورد را دقیقا نمی دانم در چند سالگی شنیدم ,ولی برای همان دوران کودکی ست. امروز صبح که از خانه بیرون زدم عَدل جلوی در خانه یک گربه سیاه روی سقف ماشینی نشسته بود , با همان چشمان سبزِ براقِ گردویی اش زل زده بود به من.تا آخر روز منتظر بودم که یک اتفاق عجیب و قاعدتا بد برایم بیافتد. نه تنها هیچ اتفاقی نیافتاد بلکه خیلی هم روز شاد و شنگولی بود.نه اینکه باور داشته باشم به این جور خرافات , نه . اعتقاد ندارم ولی در تمام روز انگار کسی از پشت سر بر شانه هایم می زد و می گفت که حواست باشد فلانی آن اتفاق بد همین نزدیکی هاست.در طول روز ذهنم تماما درگیر گربه سیاه ناشناس محله مان بود که معلوم نبود از کجا سر در آورده بود.
۱۳۹۶/۰۲/۲۰
دنیای موازی
امروز , من دست فروش خیابان حمرا بیروت هستم که بوی فَلافل داغ مطعم البیروت مستش کرده است.
۱۳۹۶/۰۲/۱۸
دنیای موازی
امروز , من پیش خدمت مو خرمایی دوک فیلیپوهستم.دوک عادت دارد بعد از صرف صبحانه قهوه لاته اش را در اتاق کارش بخورد.شیر را به اندازه ی کافی جوشانده ام ,سریع قهوه را سر هم می کنم دوک قهوه را داغ دوست دارد.پله های عمارت را یکی در میان بالا می روم. اتاق کارش در قسمت شمال غربی عمارت است. دقیقا پایین اتاق خواب من.قهوه را زیر دستمال کاغذی روی میزش گذاشتم.امروز هم مثل همیشه در حالی که سیگار برگ هاواناش اش را روشن می کرد بهم گفت:"گراتزی, امروز زیباتر شدید خانم رُزا بخصوص با این رژ جدیدتان".
۱۳۹۶/۰۲/۱۷
دنیای موازی
امروز ، من کودک نه ساله ای هستم در توتوری ژاپن که صبح خواب مانده و به مدرسه اش نرسیده ست.از قصد خودش را به خواب زد تا به مردرسه نرود.دلیلش هم همان سرگرمی دوران دبستان بچه ها ست. در مدرسه "کله کدویی" صدایش می کنند. الان هم همراه مادرش در راه مدرسه ست.خیره شده ست به کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتشِ هاروکی موراکامی که در دستان مادرش ورق می خورد.
۱۳۹۶/۰۲/۱۳
۱۳۹۶/۰۲/۰۷
General Mireau: Hello there, soldier. Ready to kill more Germans?
Private Ferol: Yes, sir.
General Mireau: What's your name, soldier?
Private Ferol: Sir, Private Ferol, Company A.
General Mireau: Aha. You married, soldier?
Private Ferol: No, sir.
General Mireau: I'll bet your mother's proud of you.
Private Ferol: Yes, sir.
General Mireau: Carry on, Private, and good luck.
Private Ferol: Thank you, sir.
[ Paths of Glory - Stanley Kubrick ]
۱۳۹۶/۰۲/۰۶
یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی باز هم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روانپزشک با بقیهٔ روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه.
[ عامه پسند - بوکوفسکی - نشر چشمه - پیمان خاکسار ]
۱۳۹۶/۰۲/۰۵
La La Land
Tracy: [after Sebastian honks car horn outside Mia's
apartment] Is that gonna happen every time?
Mia: [smiling] I think so.
[ La La Land - Damien Chazelle ]
۱۳۹۶/۰۲/۰۴
pulp
از بیرون صدای شلیک گلوله شنیدم و فهیدم که اوضاع همهچیز در دنیا روبهراه است.
[ عامه پسند - بوکوفسکی - نشر چشمه - پیمان خاکسار ]
پول
"پول تو کشور های که تورم دارن , عینهو یخ تو تابستون میمونه.پس بهتره که خواهان برای تامین ، مال غیر منقول بده چون هم در مالکیتش باقی میمونه هم میتونه ازش استفاده کنه ، ولی وجه نقد اینجوری نیست". استاد می گفت.دکتر شمس.
۱۳۹۶/۰۲/۰۳
۱۳۹۶/۰۲/۰۲
در اسپانیا هرگز هیچ پیشخدمتی را حتی با انعام زیاد نمی توانستی بخری، اما در این جا همه چیز متفاوت است. در فرانسه پول حرف اول را می زند. برای این که آدم حسابت کنند، باید پول خرج کنی. چنان که با دادن انعام مختصری، پیشخدمت را چنان شاد کردم که وادار به ستایش من شد. هنگامی که از رستوران خارج میشدم، مرا تا جلوی در بدرقه کرد و گفت خوشحال میشود باز هم به آنجا بیایم تا او بتواند به من خدمت کند. آری، من بار دیگر در فرانسه بودم.
[زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست - ارنست همینگ وی - اسد الله امرایی - نشر افق ]
۱۳۹۶/۰۲/۰۱
بعد از نماز صبح ، تا ساعت هفت و نیم می خوابید.اینکه صبح ها زود از خواب بیدار می شد برای رضایت مشتری هایش بود.به قول خودش:"میوه باس تازه باشه بخصوص سیب". برای همین صبح علی الطلوع راهی میدان تره بار بود و میوه های تازه را بار می زد البته نه همیشه ، گاهی هم میوه های تازه ی روز قبل را می فروخت چون هنوز پلاسیده نشده بودند و عطرشان تازه بود.ماشینش را سر خیابان نزدیک خشکشویی ستاره پارک می کرد و منتظر می نشست.آمار تمام اهالی محل را هم داشت ، تک به تک افراد محل ، از اینکه زوج طبقه ی سوم ساختمان سفید وسط کوچه تازه بچه دار شده اند بگیرید تا اینکه آقای ص ریش سفید محل سرطان پرستات دارد.تمامی این آمار و اطلاعات را هم از مشتری های خانمی که داشت میگرفت.امروز صبح وقتی داشت سیب زمینی ها را جدا می کرد ،رو کرد سمت خانم ق و گفت:"راس میگن دختر مَهین خانم می خواد طلاق بگیره ؟ اونا که تازه یه سالم از عروسیشون نگذشته که ؟ "
۱۳۹۶/۰۱/۰۹
۱۳۹۶/۰۱/۰۲
تمام قد
ترس های اولیه همیشه با اولین حرف زدن ها می ریزد ، با همین اولین نوشته ها تمام قد در مقابل هراس های نود و شش می ایستم...
۱۳۹۵/۱۲/۳۰
باران گرفته بود ، یادش نمی آمد که تا حالا نزدیک سال تحویل باران آمده بود یا نه ؟ خوبی عید این است که بهانه ای ست برای شروعی تازه ، فراموشی گذشته و خلاصه همان شنبه ای ست که در تمام طول سال ما به خودمان قول شروع تازه در آن را داده ایم.تبریکش برای سال نو وصل و رسیدن به تمام آرزوها بود ، نمی دانست که خودش آرزوست و امید.
۱۳۹۵/۱۲/۲۸
۱۳۹۵/۱۲/۲۴
مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر. مِرگان زلفهای مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنۀ در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یکراست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شبهای گذشته را سلوچ لب تنور میخوابید. مرگان نمیدانست چرا؟ فقط میدید که سر تنور میخوابد. شبها دیر، خیلی دیر به خانه میآمد، یکراست به ایوان تنور میرفت و زیر سقف شکستۀ ایوان، لب تنور، چمبر میشد. چثۀ ریزی داشت. خودش را جمع میکرد، زانوهایش را توی شکمش فرو میبرد، دستهایش را لای رانهایش - دوپاره استخوان - جا میداد، سرش را بیخ دیوار میگذاشت و کپان کهنۀ الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود - رویش میکشید و میخوابید. شاید هم نمیخوابید کسی چه میداند؛ شاید تا صبح کز میکرد و با خودش حرف میزد؟ چرا که این چند روزۀ آخر از حرف و گپ افتاده بود. خاموش میآمد و خاموش میرفت. صبحها مرگان میرفت بالای سرش، سلوچ هم خاموش بیدار میشد و بیآنکه به زنش نگاه کند، پیش از برخاستن بچهها، از شکاف دیوار بیرون میرفت.
[ جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی - نشر چشمه ]
۱۳۹۵/۱۲/۲۲
کاندیدا
فرانسوی ها یک کلمه ای دارند به اسم candide به معنی ساده ، بی ریا ، ساده لوح ، خلاصه صفتیِ که بیشتر با آن آدم های صاف و بی شیله پیله را توصیف می کنند.همین فرانسوی ها یک کلمه ی دیگری دارند به اسم (candidat(e به معنی نامزد و داوطلب.ولی در زبان فارسی ما چیزی که متداول شده ست این است که می گوییم " فلانی کاندید ریاست جمهوری میشه یا نه ؟" در حالی که یک استعمال اشتباه ست .پس یا باید از کلمه ی نامزد و داوطلب استفاده کنیم یا از کلمه ی کاندیدا.
۱۳۹۵/۱۲/۱۹
وانت مزدایِ آبی نفتی اش
از وسط های پاییز سر و کله اش پیدا می شود.نه که هر روز خدا بیاید وبساط کاسبی اش را پهن کند ، نه. قبل از نیمه ی دوم اسفند فقط آخر هفته ها می آید ولی اسفند که از نیمه گذشت هر روز سر خیابان کنار خودپرداز ماشینش را پارک می کند.باسکول الکترونیکی اش را میگذارد کنار جعبه ها.از این مدل ها هم نیست که صدایش را بیاندازد پس کله اش و داد بزند که آی ملت پرتغال آوردم و فیلان و بیصار.در این چند سال دیگر تمام کسبه و اهل محل با او و پرتغال های بیروتی مانندش آشنا شدند.کنار وانت مزدایِ آبی نفتی اش می ایستد و یک کارد لبه کند از جیبش در می آورد ، به سختی پوست پرتغال را میگرد جوری که آبش را بیافتد.بعدش با ولع تمام و ملچ و ملوچ شروع میکند به خوردن. به قول خودش ارث منفعت باغ آقام خدا بیامرزه ، از شیر مادر پاک تر.دو تا جعبه از پرتغال ها را میگذارد زمین و بقیه بار هم پشت وانت می ماند.با همان دستان خیس پرتغالی اش باقی پول مشتری را از جیبش بارانی مشکی اش در می آورد .هرکسی هم که گذرش می افتد آنجا احتمال زیاد یک جعبه یا دو جعبه ابتیاع می کند.در طی دو روز وانت اش خالی می شود.دوباره میرود شمال و بار میزند و آخر هفته دوباره سر و کله اش پیدا می شود با همان چهره ی آفتاب زده ی سرخش .پرتغال های آب دار بیروتی مانندش بخصوص الان که همه جا پرتغال سرما زده ی تلخ دارند ، حکم نوبر بهار را دارد در زمستان.
۱۳۹۵/۱۲/۱۸
توتون سوخته
دود سیگار و بخار دهانش هر دو باهم قاطی شده بودند.خیره بود به بازدم خودش.هوای بارانی را دوست داشت.هر وقت در تهران باران می گرفت دخل را ول می کرد و می آمد جلوی در مغاز و شروع می کرد به سیگار کشیدن.ولی خوب زیاد نمی توانست در هوای سرد بماند.همیشه ترس از عود کردن سینوزیت و درد و درد و درد رو به رو اش قدم می زد .سیگار را برای بوی توتون سوخته اش دوست داشت.در ده متری خودشان برای خودش کسی بود.غروب که می شد جمعی از پیرمردهای محل در راه برگشت از پارک مکان تجمعشان مغازه ی او بود.همه ی آن پیرمرد ها نه ، فقط عده ی کمی که یا چربی شان پایین بود یا ترسی نداشتند از اینکه زن و بچه شان بفهمند دوباره رفته اند طباخی آقای ف.بعد از بیست سال کله پزی آقای ف دیگر اسم و رسمی در کرده بود و صبح ها همیشه دکانش شلوغ بود.یک عده با قابلمه می آمدند و صبحانه ی اهل خانه را ابتیاع می کردند.یک عده هم همانجا چاشت می کردند و راهی کار می شدند.الحق و الانصاف کار و بارش خوب بود.سکه نبودا ولی آخر شب ها وقتی کرکره ی طباخی را پایین می کشید ذکر الحمد الله از دهانش نمی افتد.خودش همه جا میگفت که این برکت را از صدقه سر آن یک ملاقه آب گوشت اضافه ای دارد که برای مشتری ها می ریزد. صبح بارانی امروز که جلوی در مغازه به عادت مذکور و قدیمی اش مشغول بود ، فکر می کرد که طباخی به این بزرگی را دو دهنه اش کند و هر دو را بدهد اجاره .آخر عمری برود با زن نشسته شود...
۱۳۹۵/۱۲/۱۱
عادت دارد که وقتی می رود تره بار چندتا کیسه نایلون اضافی هم بردارد برای روز مبادا.پول یک کیسه سیب زمینی ، یگ کیسه پیاز قرمز ، چندتا فلفل دلمه ای را که از قبل آماده کرده است روی دخل می گذارد .یک بغل سبزی خوردن روزنامه پیچ هم گرفته است طبق معمول با چند دسته جعفری و تربچه اضافی ، می داند که خانمش سبزی خوردن را فقط بخاطر وجود آن دو می خورد.عادت دارند که غروب حوالی ساعت پنج و نیم هم رادیو آوا گوش دهند وهم بساط عصرانه شان پهن باشد ، بربری تنوری خشخاشی و پنیر لیقوان و گوجه ردیف شده و سبزی.سر ظهر که از تره بار برمی گردد خانه ، پرده ها تاب و تحمل آفتاب زمستان را که با نزدیک تر شدن بهار حالا هر روز بعد از ساعت ده می آید پشت پنجره ، ندارند.پرده پذیرایی را کنار می زند.پرتوی آفتاب زمستانی خانه را فرا می گیرد.نیمی از فرش را پر می کند.آقای ج می رود در قسمت سایه خانه می نشیدند ،جوراب را از پایش در می آورد و بو می کند و به گوشه ای پرت.پایش را دراز می کند تا جایی که برسد به نور آفتاب.حالا خودش یک طرف است و پایش از زانو به پایین در آفتاب. جای جوراب که افتاده روی پایش را زیر گرما می مالد...
۱۳۹۵/۱۲/۰۹
۱۳۹۵/۱۲/۰۴
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
مدارا کردن تا یک جایی جواب می دهد.اگر از حدش بگذرد و برسد به آن جایت ، فوران می کنی.من الان در مرحله ی قبل از فوران کردن هستم.چیزی که باعث شد تا اینجای کار باشم در میانشان و مدارا پیشه کنم ، شاید رفاقت بود یا دوستی. شاید دغدغه بود و تفکر.شاید اصلا برای سرگرمی بود.خلاصه هر چه که بود دیگر نیست.آن حالی را که تا همین چند وقت پیش میگرفتمش روی چوپ و به خلق الله نشان میدادم دیگر ندارم.از دیروز هر چقدر که فکر کردم تنها یک دلیل به ذهنم رسید ، اینکه هنوز میان ما چیزی به اسم گروه و کار گروهی (به هر شکلش) جا نیافتاده است.یا رفاقت را قاطی کار می کنیم و همه از زیر مسئولیت ها در می رویم یا همه خودمان را در هیئت فرنشین و رئیس می بینم و از همه انتظار داریم جز خودمان.صبح تا شب همه اش الدرم بلدرم سر می دهیم بدون هیچ حرکتی در عمل یا همه اش ناله و اعتراض بی هیچ جنبش بالفعلی ...
۱۳۹۵/۱۲/۰۱
۱۳۹۵/۱۱/۱۶
۱۳۹۵/۱۱/۱۵
رنجی که از پی حسرت کشیدن می آید باید استمرار داشته باشد ، این کشیدن اصلا ذاتش با استمرار یکی شده است.
این حسرتت ، این غمت ، این رنجت باید باقی باشد باید ادامه داشته باشد تا یک زمانی ، تا حق مطلب ادا شود تا سرت را بالا بگیری محکم و قرص بگویی که از رنجی خسته ای که از آن تو نیست همانطور که شاملو گفت.جز این باشد همه اش ادا و اطوار است همه اش جلب توجه است.
۱۳۹۵/۱۱/۰۸
آدم درد را از یاد می برد، اما خطر نزول درد را هرگز!
[ جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی - نشر چشمه ]
۱۳۹۵/۱۱/۰۶
دستمال کاغذی
یکی از آن زمان هایی که می خواهم زمین دهن باز کند و همه ی ما را یک جا با خود ببرد , آن زمان است که پسر بچه ی ده ساله ای که چهره اش پر از معصومیت است بجای آنکه در خانه با درس و مشقش سر و کله بزند یا دنبال توپ در کوچه بدود و صدای قهقهه اش کوچه را پر کند , باید بیاید جلوی عوام الناس سر کج کند.بخاطر یک بسته دستمال کاغذی هزار تومانی.
برف تهران
اوایل صبح فقط ابری بودن هوا معلوم بود.پیش بینی هوا را هم شب قبلش چک کرده بودم , حرفی از این حجم برف نبود.اصلا حرفی از برف نبود.حرف , حرفِ ابری بودن هوای تهران بود.تهرانی که همین روز ها هم در غم انگیز ترین حالت خودش است.خاکستری.بی آر تی وسط راه گیر کرد در برف.یک صف طولانی از اتوبوس تو خط ویژه گیر کرده بودند. "اتوبوس گیر کرده , یه ربع دیگه میرسم.آره بابا شما مغازه رو باز کنید" , "اینا دیگه عمر خودشونو کردن پنج ساله این اتوبوسا تو این خطن" , "نه آقا اینا موتورهاشون سوئدی ه , خر کارن.اصلا خوراکشون سربالایی " . با یک گاز راننده همه یه تکانی خوردند و اُتول اسبْ مانند بالا رفت. "ببین یه کاسه شیره گیر بیار تا وقتی رسیدم با برف بزنیم , آره آره بربری من گرفتم".
۱۳۹۵/۱۱/۰۲
Szpilman: I'm not going anywhere.
Halina: Good. I'm not going anywhere either.
Mother: Don't be ridiculous, we've got to keep together.
Szpilman: Look, look... If I'm going to die, I prefer to die in my own home. I'm staying put.
[The Pianst - Roman Polanski]
۱۳۹۵/۱۱/۰۱
از همان اول که خبر را شنیدم چیزی جز فرار از دیدن و شنیدن بیشتر درباره ی داستان پلاسکو به ذهنم نرسید.عمق فاجعه را حدس میزدم.برای همین نمی خواستم ببینم و بشنوم.غم چیره می شود این جور اوقات , فرار از غم چاره .کوتاهی مسئولینی که پیشگیری نکردند, مردمی که دنبال عکس و فیلم اند , آن مردکی که پشت خبرنگار ایستاده بود وگوشی بدست زنگ زده بود و میگفت که تلویزیون دارد نشانش میدهد , حماقت و حماقت , آتش نشانی که آوار محاصره اش کرده است , گریه و داد , تلاش و تلاش , آقایون شیک پوشی که فقط بعد از حادثه در صحنه اند و جلوی دوربین , سرمایه های سوخته , فضای مجازی ای که باز هم قدرت و نفوذش بر صدا و سیما چربید , ساختمانی که روزی نماد مدرنیته و حالا نماد غفلت آقایون , خانواده های در انتظار خبر سلامتی , آن شی گمنام و نامعلومی که پدافند هوایی در تلاش زدنش بود در آسمان های نزدیک پلاسکو , تهرانی که با یک فروریختن از هم پاشیده است , همه ی اینها از دیشب ذهنم را چنگ میزنند...