از بیمارستان بیرون زد. نمی توانست مثل بقیه یک جا منتظر بنشیند. یک کلام گفت هر چه شد سریع به او زنگ بزنند. آنقدر هم فکرش درگیر بود که حتی یادش رفت بارانی و چترش را با خود بیاورد. پاییز امسال یک جور خاصی هم بارانی است هم آفتابی. مثل حال همهی آدم هایی که میشناخت. همهی آنهایی که هر کدام شان الان یک گوشهای از بیمارستان نشسته اند. مثل همه ی آدم هایی که سوار ماشین هایشان با سرعت از کنار او می گذشتند. بوی الکلی که تو بیمارستان شنیده بود هنوز توی دماغش میپیچید. چند بار عمیق نفس کشید تا شاید بوی باران حالش را جا بیاورد. با آنکه خیلی سرد نبود ولی سرما تا مغز استخوانش می دوید و او هم انگار نه انگار با همان یک لا پیراهن مستقیم میرفت و گوشی اش را محکم در دستش داشت. دیروز همین موقعها آخرین نفری بود که خبرش کردند. نه اینکه غریبه باشد. نه. هیچکس نمیدانست چطور به او بگوید. تا یک وقت قافیه را نبازد. آخر برای او دنیا یک طرف بود و پیرمرد طرف دیگر. پاشه های باران روی صورتش میریخت. گوشی داشت در دستش زنگ میخورد و قبل از اینکه جواب دهد، همه حرف ها و کارهای پیرمرد طی این یک سال بیماری در ذهنش مرور می شد. اینکه پیرمرد چقدر از مرگ میترسید چون نه جوانی کرده بود نه زندگی و با اینکه این آخریها خودش هم میدانست ماندی نیست ولی مثل بقیه هم سن و سالانش بساط دعا و عبادت را پهن نکرد تا شاید توشه ای داشته باشد. اتفافا برعکس لج کرده بود. سیگار کشیدن را بیشتر کرد. از قصد روزهایی که هوای شهر کثیف بود از خانه بیرون میزد. لج داشت با دنیا که هیچ وقت روی خوش به او نشان نداده بود و حالا هم قرار بود در شصت و هفت سالگی با یک بیماری طی یک سال از پا در بیاید و بی هیچ افتخاری بگذارد و برود. دنیا یک افتخار به پیرمرد بدهکار بود و بدهکار ماند.