در دنیای موازی امروز پیرمرد میان سالی هستم که در محله کارتیه لاتن پاریس آرایشگاه کوچکی دارد و تنها قصهای را که به یاد دارد، برای تمام مشتریانش تعریف میکند، قصه سربازانی که در میانه جنگ ویتنام تفنگهایشان را زمین گذاشته و به خانههایشان بازگشتند. این قصه را آنقدر تعریف کرده ست که به یک تسلط خاصی در روایت آن دست پیدا کرده، طوری که فکر میکند مهمترین موفقیت زندگیش همین تسلط ست. البته بین خودمان باشد که صرفا به اصل قصه وفادار بوده و خیلی از جزییات آن را از خودش ساخته ست. یعنی فکر میکند این قصه آنقدر جای کار دارد که باید هر دفعه چیز جدیدی به آن اضافه کند. مثلا برای مشتریان امروزش نقطهای از قصه را تعریف میکند که در آن کوچک ترین سرباز جمع، از شوق دیدار، در تمام راه عکس خواهرش را میان دستانش میفشرد.