۱۳۹۵/۰۶/۰۸

Le Clan des Siciliens

توی فیلم دسته ی سیسیلی ها ، روژه سارته (آلن دلون) بعد از اینکه با کمک خانواده ی ایتالیایی ویتوریو ماناله زه از زندان فرار میکنه ، برای سرقت از یک موزه میرن نیویورک.اونجا تو ساحل سارته با عروس خانواده عشق بازی میکنه ولی درست تو همون لحظه نوه ی خانواده اون دوتا رو باهم میبینه و بعدا طی یک پروسه ای که ما باهاش کار نداریم زن عمو و سارته رو لو میده و ورق فیلم برمیگرده کلا و باعث میشه که ماناله زه هر دوشونو بکشه.
چند وقت پیش شبکه نمایش مجموعه فیلم های آلن دلون رو نشون میداد.این فیلم هم بود. جوری سانسور کرده بودن که اگر کسی فیلم رو قبلا ندیده باشه کلا هیچی نمیفهمه چون یک صحنه ای که سانسور شده کل مسیر فیلمو تغییر میده.خوبی شبکه نمایش اونجا بود که تا آلن دلون تو ساحل رفت سمت زنه ، یهو سکانس تکراری پخش کردن بعد که کارشون تموم شد فیلم رو برمیگرده تو ساحل.یک مزخرف به تمام معنا.
برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۶/۰۴

چراغ! چراغ!



ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.
سیاهی‌ چشمِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
                                  شکافته
                                            لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.
گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

[ احمد شاملو - حدیث بی‌قراری ماهان ۲۱ خردادِ ۱۳۶۷ ]
برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۶/۰۲

مرگ گاهی ودکا می نوشد


اول که خبر دادند فوت کرده ست ، چند ساعت بعد خبر آمد که هنوز هست ، هنوز دستش از دنیا کوتاه نشده ، یک حالتی بعد از کما ، قبل از مرگ مغزی.تمام بدن سرد و کِرخ ، سرش ولی داغ ، داغ مایل به حیات. 
پیش خود گفتم که خوب اون سیم های لعنتی را بکشند تا برود ، زجر نکشد خودش هم خسته شده بود دیگر از این سرطان کوفتی  .یک لحظه اما گفتم شاید توی این حالت مانده تا خاطرات گذشته را در برزخ مانندی مرور کند ، خوبی ها و بدی ها و حتی گناه ها.مرگ گاهی ودکا می نوشد ، گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد و همه می دانیم ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.مرگ نزدیک است آقا. 
مَردش اما بیش از حد میخواستش بیش از حد دوسش داشت ، جوری که میدانم بعد از او ، او هم میرود حالا کمی زود یا کمی دیر ولی میرود.مرد ها بی وفا نیستند.

اِبی


خدا اِبی را حفظ کند ، بخاطر حبس ، غمنومه ، دنیای آرزو ، بغض 



هزار باده ي ناخورده در رگ تاك است...

۱۳۹۵/۰۵/۲۷

اگر شبی از شب های زمستان مسافری


کتاب "اگر شبی از شب های زمستان مسافری"
نوشته ی ایتالو کالوینو
ترجمه ی لیلی گلستان
 اگر علاقه دارید به کتاب های خاص و متفاوت بدون شک این کتاب را بگذارید سر لیست کتاب هایی که قرار بخونید اگر ندارید هیچ وقت سمت این کتاب نرید چون زیر مجموعه ی کتابایی قرار میگیره ک بعد یک ربع خوندن پرت میشود به کناری.کتابی ست بس محبوب در گودریز .مصداق عینی دیوانه بازی ایتالیایی .در ستایش صرف کتاب خواندن و کتاب ست .ده داستان کوتاه و جذابِ بدون پایان دارد ک بشدت درگیرت میکند به حدس زدن پایان داستان های ناقص,داستان هایی ک تمام نمیشوند . قصه از آنجا شروع میشود که "آقای خواننده"شروع به خواندن داستانی میکند ولی بی انتها و بدون پایان و ناقص.با حالت طلب کارانه ای سراغ کتاب فروشی میرود. آنجا با "خانم خواننده " آشنا میشود ک او هم مثل او به دنبال ادامه ی داستان به کتاب فروشی آمده است , متوجه میشوند که به دلیل اشتباهات چاپی داستان به یک داستان دیگری جا به جا شده , داستان کاملا متفاوت دیگری را میگیرند ولی آن داستان هم ناقص است به دلیل اشتباه چاپی ,به همین صورت یکی پس از دیگری با ده داستان متفاوت و ناقص با اشتباه چاپی رو به رو میشوند در دست آخر می‌فهمند ک تمام این داستان ها جعل است و زیر سر یک بنده خدایی ست , حالا دلیل این کارای اون بنده خدا چی بوده را باس خودتون برید بخونید نمیخوام زیادی اسپویل کنم.حکایت درون حکایت ست  اندیشه درون اندیشه .کتاب به شدت پست مدرن ست و سخت , اگر صد صفحه ی اولش را بگذرانی روال داستان دستت میاد و جذب آقای کالوینو میشی ک بعد از سالها شروع کرده بودن به کتاب نوشتن ک ماحصلش شد همین اگر شبی از شب های زمستان مسافری.جدای از اینکه کتاب سختیه , ترجمه ی نامعلوم لیلی گلستانم به شدت نامفهوم بودن برخی عبارت هاش افزوده.باشد ک تجدید نظری کند در ترجمه پس از سالها. 

برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۵/۲۶

سه ­شنبه خیس بود


سه ­شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ­ای می­گذشت که همان پیچ وخمِ خواب­ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می­بارید. پشت پنجره­ های دو طرفِ کوچه، پرده­ ای از گرمای بخاری­ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می­داد.   ملیحه سرش را تا چشم­های آرایش نکرده­ اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس­ نفس کشیدن و صدای پاشنه­ ی کفش­هایش تقریباًمی­دوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر می­زد، چادر را از تن ملیحه دور می­کرد و چتر را از دست­های او می­کشید. پیراهن نفتالین­زده و اطو نشده­ ی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست­ وچهار ساله­ ی او می­رسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره­ ها را پاک می­کرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشه­ ی چادرش را با دندان­هایش گرفته و نمی­داند که با یک چتر وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دسته­ ی چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن­ اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن­قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکه ای از آبیِ خیس ­اش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوان­های چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگه­ های بازِ درِ یکی از خانه­ ها سگی پا­کوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخم­های چتر می­ریخت. چتر به تنه­ ی درخت کوبیده شد و همان­جا، زیر دست و پای پاییز، بی­رمق دور از شباهت­ اش به یک چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سه­چهار قدم یک­بار، سرش را بر می گرداند و چتر را نگاه می­کرد. حتا یکی از پنجره ها باز نشد. هیچ­کس بخار پنجره­ ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی­ شنید. داشت می­ مرد و دیگر نمی توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.

[ سه شنبه ی خیس - یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی - نشر مرکز ]
برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۵/۲۴


به تکرار است که میگذرد.
کاش قبل از مردن زنده شویم.

۱۳۹۵/۰۵/۲۳


هیچکس در مقام نصیحت دیگری نیست چه برسد به دل سوزاندن.

۱۳۹۵/۰۵/۲۲



 نه، من به خدایی که از آدم قربانی می خواهد باور ندارم.
 من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم.

[ زندگی گوتاه است - یاستین گاردر - ترجمه ی مهرداد بازیاری - نشر هرمس ]
برچسب‌ها: , ,

نخل ناخلف


آن نخل ناخلف که تبر شد، ز ما نبود
ما را زمانه گر شکند، ساز می‌شویم

۱۳۹۵/۰۵/۲۰

انقلاب



در انقلاب ، بعضی آدم ها آن چنان عوض شدند که دیگر قابل شناخت نیستند و بعضی هم حس کردند که بیشتر از همیشه به خودشان شبیه اند.
انقلاب رویاها را محاکمه نمی کند.ما را از کابوس ها هم نجات نمی دهد.

[اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری - ایتالو کالوینو - ترجمه ی لیلی خانم گلستان ]
برچسب‌ها: