در تمام این هفتاد و دو سالی که از زندگی اش گذشته ست، کار های مختلفی را برای گذران زندگی انجام داده. از کودکی که تابستان ها در ساعت سازی کوچکی شاگردی می کرد تا همین کار اداری ای که دو سال پیش از آن بازنشسته شد. همیشه یک کاری بود که انجام دهد و برایش یک جور عادت شده بود. پاییز برفی همین روز ها به فکرش زد که چرا تا به حال به نویسندگی فکر نکرده ست، میان تمام این کار های مختلفی که انجام داده ست، شاید جای نویسندگی خالی باشد. شغل که نمی شود گفت، نویسندگی برای گذران زندگی بیشتر مقصودش ست. صرفا افکار و قصه هایت را روی کاغذ بیاوری تا لااقل یک جایی از دلت خالی شود. اگر اهل نوشتن بود حتما الان در یکی از کافه های خلوت شهر، از آن کافه ها که به شیر های داغشان معروف اند، نشسته بود و داشت قصه شب قبلش را پاکنویس میکرد. داستان مرد تاجری که جز شغل و درآمدش به هیچ چیز دیگر فکر نمیکند و تمام هم و غمش حساب های بانکی و تجارت و تجارت ست. شب و روزش را با این مشغله های کاری می گذارند بی آنکه لذتی ببرد از زندگی. یک جور وسواس که اگر به چیز دیگر جز تجارت و پول فکر بکند قطعا شکست نصیبش میشود، یک جور وسواسی که نمی گذارد بفهمد که مو های چتری معشوقهش میتواند زیباترین دلیل برای زندگی کردن باشد در این زمانهای که بد ست و بد میگذرد.
۱۳۹۸/۰۹/۰۹
۱۳۹۸/۰۵/۱۰
دوست دارم همیشه بخندی. هر بار هم که خودم میخندم خنده های ریز تو یادم می آید. خنده های ریزی که پهنای صورتت را میگیرد و دور چشم های ریزت چین میافتد. دقت که میکنم میبینم که من هم ناخودآگاه سعی میکنم مثل تو بخندم، ریز و بدون صدا و با چین های دور چشم. این دفعه هم مثل دفعه های قبل قرار ست سفرت طول بکشد؟ به پشت پنجره منتظر نشستن عادت ندارم. دلم میخواهد فقط من باشم که منتظر توست و از تو میگوید و هیچکس دیگری میان ما نباشد. خسرو، دوست ندارم آنکه میماند من باشم و آنکه میرود تو. هرچند کوتاه باشد این رفتن. دوست دارم فقط خودم اسم تو را صدا بزنم. خسرو خسرو خسرو نازنینم. دلم از تو تلنبار شده. به تمام کسانی که تو را بیشتر از من میشناسند حسادت میکنم. خودخواهم و تو را برای خودم می خواهم. اسم کتابی که روی میزت بود به یاد سپردم. قطعا میخواهی در طول سفر تمامش کنی. من صبر را خوب بلدم. ولی اینکه آدم ماندن باشم را نه. آنکه میرود تمامش را با خود میبرد ولی آنکه میماند باید با روزهای پیش رو بجگند. همین که میدانم برمیگردی یعنی آنی که می ماند من نیستم و این خودش تماما انگیزه میشود تا روز های تقویم را یکی یکی بشمارم که برگردی. تا بروی و برگردی من هم "عزاداران بیل" را با تو تمام خواهم کرد. کتابی سخت مثل همین روزهای سخت.
۱۳۹۸/۰۳/۰۵
همیشه من بودم که از پنجره رفت و آمدت را دنبال میکردم. مثل یک بازی بود. حدس بزنم امروز چه ساعتی بیرون میزنی و تنها میروی یا دنبالت می آیند، کدام پیراهنت را می پوشی. با آن پیراهن سفید از همیشه جذاب تر میشوی. از همیشه همیشه. غروب همان سه شنبه ای که صبح زود از خانه رفته بودی خواهرت آمد دنبالم که باهم برویم خیاطی سر خیابان بیست متری. تمام راه میگفت" داداش عمدا پارچه خریده که نریم چادر حاضر و آماده بخریم میگه وقتی خیاط قیچی میبره تو پارچه باس بدونه برا تن کی میخواد بدوزش برا چه قدی میخواد بدوزش بخصوص عروسمون آبجی مون که قدش مثل سرو ه". اینجای حرفش لبخند ریزی روی لبش نشست. به این فکر می کردم که چقدر خوب ست که تو از آن مرد هایی هستی که بلدند چطور یک زن را دوست داشته باشند و چطور یک زن را شاد کنند. قرار شد خیاط با آن یک قواره پارچه نباتی یک چادر مجلسی برای هفته بعد آماده کند. اگر همه چی جفت و جور شود سر ماه بعد دوباره میاییم برای لباس عقدکنان. دوست دارم این یک هفته باقی مانده زمان تا نهایتش کش بیاد و بیشتر به بهانه ی مراسم و کمک دست مادرت بودن تمام خانه تان را بگردم و بوی تو را از اتاقت بشنوم و کتاب های کتابخانه ات را یکی یکی ورق بزنم که شاید بین شان تو را حس کنم. اعتراف می کنم که یکی از عکس های کوچکت را برای کیف پولم از میان آلبوم تان برداشتم. از پنجره خیره ام به حیاط که چطور مثل پروانه دور پدرت میگردی و با هم حیاط را آب و جارو می کنید. کاش کمی هم آرام میگرفتی و استراحت می کردی این چند روز همینطور سرپایی و بی قرار. عادت دارم به این دزدکی نگاه کردن. تمام روز هایی که برای درس خواندن با خواهرت به اینجا می آمدم چشمم دنبال تو بود. صدای مخفلی مردانه ات وقتی اسمم را با خانم صدا میزدی هنوز در سرم میچرخد.خسرو عزیزم نمیدانی چقدر دلم میخواهد یک روز این حیاط برای جشن خودمان آماده بشود. ریسه های رنگی را خودمان وصل کنیم. میوه ها را خودمان با به حوض پرت کنیم. تو یک قواره پارچه بگیری برای چادرم. من هم خودم کت و شلوارت را اتو کنم. پدرت را مثل خودت اقا جان صدا بزنم و خانواده ات را مثل عزیزان خودم دوست بدارم. برویم سینما و بلیط فیلم را یادگاری لای تقویم نگه دارم، یک کپی هم از آن بگیرم برای وقتی که رنگ بلیط پرید بدانیم کی و کجا چه فیلمی را دو تایی نگاه کردیم. برایت آشپزی کنم و تو هم تا آخر غدایت را با ولع تمام بخوری و به رویم نیاوری که چقدر آشپزی ام بد ست. یک دختر بیاوریم به دلبری تو و به اینکه او را بیشتر از من دوست داری حسادت کنم. خاطراتی را که الان مینویسم بعدا دوتایی بخوانیم و به همه ترس های الان من با صدای بلند بخندیم. و کلی رویای دیگر که فقط با تو خواهم داشت.
۱۳۹۸/۰۲/۲۰
آچار دستی. عادت. سیصد و شصت و پنج روز. تاوان. کاشف به عمل. گوی. دیروز. آب بندی. هیکل رو. بلند گو. درباره الی. سوال. مرداب. خوشگل نامی. گفتمان. مسیر. عباس گودریک. اعتبار. طبقه. آف. روغن کاری. نومیدی. قضاوت. کتاب خاک گرفته. سلطه. اتوبان چمران. ضعف. آفساید. امیدواری. شرط ضمن عقد. گلدان. ابرو پاچه بزی. حاشیه. مستطیل سبز. موریارتی. هجرت. بام. گچ رنگی. درخت های ولیعصر. چرچیل. بشریت. حرف و باد هوا. قرمزمن. فرع. نمایش. بی بدیل. غروب. سرخی گونه. کولر گازی. ورق های سررسید. قاب کج. خان دایی جان.
۱۳۹۸/۰۱/۱۹
۱۳۹۸/۰۱/۱۶
۱۳۹۷/۱۲/۲۹
درست چند ساعت قبل از سال نود و هفت بد شانسی های عجیب و غریب من شروع شد و تا همین اسفند نود و هفت هم ادامه داشت. یکی از عجیب ترین سالهایی که داشتم را تجربه کردم.عجیب و بد. بد برای اینکه اتفاق های ریز و درشت نگذاشت آن طور که دلم میخواهد زندگی کنم. الان هم فقط با اینکه همهی آن اتفاق ها شاید یک جور سر غیب بود به خودم امید می دهم تا لااقل کمی دلم صاف شود. از لحاظ "هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب" شاید. سال جدید را خودم میسازم تمام لحظاتش را. چرخ نود و هشت را خودم به کام خودم میچرخانم. و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.