۱۳۹۶/۰۹/۰۳


خاطره ها در سرش راه می روند و مدام چایی می نوشند.خاطره خود کلانتر جان است و بس.خاطره بازی را دوست دارد از برای زنده شدن یاد رفته گانش ،برای در رویا تنها نبودنش، برای تجسم آدم ها در خیالش، برای شیرینی ها و تلخی هایش ،برای آنها که دوست شان داشت و حالا دیگر نیستند.روی صندلی لهستانی خاک گرفته ی اتاق می نشیند و غرق می شود در رویا.به آقا جانش فکر می کرد.به آذری فکر می کند که آقا کرسی را از انباری آورده بود و مثل هر سال بساط کرسی در سه دری خانه بر پا بود.ذغال های قرمز آماده را در استامبولی می ریخت و در چاله ی کرسی می گذاشت.کارش که تمام می شد ،یکی یکی صدایشان می کرد و آنها هم به دو می رفتند زیر کرسی. آقا سه تا از آن انار های پوست سفید را می آورد و می گذاشت روی لحاف کرسی.بزرگ ترین انار را همیشه می دانند به زهرا که کوچک تر از همه ی آنها بود.در همین حین هم آقا قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه هایی از الرحمن را می خواند.بعد شروع می کرد با همان لکنت زبان شیرینش به تفسیر کردن ، به این که انار میوه ی بهشتی ست.کمی ادامه میداد و بعد دور بحث را عوض می کرد و می رفت سمت زندگی.آن زمان ذهن مشغولی اش سرمای زمستان بود.می گفت اگرامسال محصول ها را سرما نزد سال بعد یک دیگ بیشتر برای نذری صبح تاسوعا حلیم بار می گذرایم.یکی از لحاف های قدیمی شان را از کمد آورد و روی پاهایش انداخت، به امید اینکه مثل آن سالها دوباره پاهایش از گرما داغ شود.دوباره غرق شد.

برچسب‌ها: