نام محسن نامجو هم قرار میگیرد کنار نامهایی که ناخودآگاه ما را یاد قدرت همیشه پنهان سلبریتیها برای آزار و تعرض جنسی میاندازند و اینکه مرز میان هنرمند بودن و نبودن تنها یک لحظه است. شاید تا سالها زیر سایه سنگین فشارهای اجتماعی و چارچوبهای بسته جامعه، فرصت صحبت از آزارهای جنسی فراهم نبود اما حالا به مدد فضای مجازی حتی از نوع فیلتر شدهش، مجال نشر و گفتگو فراهم است و میشود بلند فریاد زد که شما تنها نیستید و ما صدای شما را میشنویم و کنارتان هستیم تا شاید همدلی کرده باشیم برای تحمل تمامی آن آزارها. در شبهای اخیر فضای گفتمانی اپلیکیشن کلاب هوس با موضوع اتهامات جنسی علیه محسن نامجو، مجدد تردیدهای پس ذهن ما را به حرکت وا داشت و این سوال همچنان بی پاسخ است که چطور ممکن است که هنری با آن سابقه که همیشه بخشی از صدای اعتراض بوده، حریم خصوصی آدمهایی را زیر پا گذاشته باشد و بخشی از جریان تجاوز باشد. فارغ از صحت و کذب بودن اتهامات و این موضوع که چنین اتهاماتی بلاشک باید در محکمههای لازم واکاوی شوند، همیشه باید فضای گفتگو و صحبت کردن باز باشد که مبادا احتمال از دست رفتن اعتبار هنری، ما را وادار به سکوت کند. سکوتی که نتیجهش پر زور شدن همان قدرت پنهان است. نه تنها ما بلکه تمامی هنرمندهای دیگر که میتوانند فریادی برای سکوت نکردن باشند، باید تماما صدا باشند برای ایستادن کنار تمامی قربانیها و جامعه. مانند آنچه که با حذف طرح جلد کتاب شازده احتجاب اتفاق افتاد.
دروغ چرا، به عنوان کسی که نامجو همیشه برایش صدای اعتراض بوده و یک افسانه بزرگ، باور همهی این اتهامات سخت است و انتظار شنیدن پاسخ این اتهامات لحظهای آرام نمیگیرد، به هرحال اما اعتبار هنری هنرمند مانع از این نیست که ما به فکر فرو نرویم و نیاز به قوانین حمایتگرانه و رفتارهای اجتماعی حامیانه بیشتر و بیشتر حس نشود. و تردید شنیدن مجدد موسیقیهای نامجو هم از امروز کنار تمامی تردیدهای روزمرگیمان مینشیند.
۱۴۰۰/۰۲/۰۳
نامجو علیه نامجو
۱۳۹۹/۰۸/۱۵
در دنیای موازی امروز پیرمرد میان سالی هستم که در محله کارتیه لاتن پاریس آرایشگاه کوچکی دارد و تنها قصهای را که به یاد دارد، برای تمام مشتریانش تعریف میکند، قصه سربازانی که در میانه جنگ ویتنام تفنگهایشان را زمین گذاشته و به خانههایشان بازگشتند. این قصه را آنقدر تعریف کرده ست که به یک تسلط خاصی در روایت آن دست پیدا کرده، طوری که فکر میکند مهمترین موفقیت زندگیش همین تسلط ست. البته بین خودمان باشد که صرفا به اصل قصه وفادار بوده و خیلی از جزییات آن را از خودش ساخته ست. یعنی فکر میکند این قصه آنقدر جای کار دارد که باید هر دفعه چیز جدیدی به آن اضافه کند. مثلا برای مشتریان امروزش نقطهای از قصه را تعریف میکند که در آن کوچک ترین سرباز جمع، از شوق دیدار، در تمام راه عکس خواهرش را میان دستانش میفشرد.
۱۳۹۹/۰۶/۲۱
۱۳۹۹/۰۶/۰۷
۱۳۹۹/۰۵/۱۷
با تمام وجودمان منتظریم که برگردی و دوباره امید باشی و دلیل برای همهی ما. دوباره عشق باشی. دوباره یک مرد، یک پسر و یک برادر باشی برای ما که روزها و شبها را با یادت گذراندیم. ترسم فقط این است که تو دیگر تو نباشی. چون یک سمت برگشتن تغییر است. تو برمیگردی و شاید دیگر آن مرد سابق نباشی. او که فکرش تمام ما بود. ما چشم به راه همان آدم سابق هستیم. او که روشنی خندهایش خاطر جمعی ما از روزمرگی و سختی ها بود. مسئله صرفا بستن چمدان و برگشتن نیست. مسئله این است که تو چقدر آدم سابق هستی. در واقع چقدر هنوز همان خسرو سابق هستی.
۱۳۹۸/۱۲/۱۵
۱۳۹۸/۱۲/۱۱
۱۳۹۸/۱۲/۱۰
۱۳۹۸/۱۱/۱۸
۱۳۹۸/۰۹/۰۹
۱۳۹۸/۰۵/۱۰
۱۳۹۸/۰۳/۰۵
۱۳۹۸/۰۲/۲۰
۱۳۹۸/۰۱/۱۹
۱۳۹۸/۰۱/۱۶
۱۳۹۷/۱۲/۲۹
۱۳۹۷/۰۹/۲۱
۱۳۹۷/۰۷/۱۸
۱۳۹۷/۰۳/۳۰
۱۳۹۷/۰۳/۱۴
۱۳۹۷/۰۳/۱۳
۱۳۹۷/۰۱/۲۳
۱۳۹۶/۱۲/۲۵
۱۳۹۶/۱۱/۲۵
میان همه ی حس هایی که با باران به زمین می آیند، او این بوی نم باران زمستانی را دوست دارد. فرقش با باران پاییزی این است که در پاییز بار غمی شانه های باران را خم کرده ست. یک دردی، یک هوای غریبی فضا را پر می کند. ولی باران زمستان سرد است و شاد. می توانی با آن هم قدم بشوی. می توانی ساعت ها در کنار تلی از چوب های سوخته بنشینی و آتشی دوباره بپا کنی. بی آنکه بازوان مردانه ای را به یاد بیاوری که حالا از سرما در خود جمع شده اند. بی آنکه چشمان زنی را به یاد بیاوری و یادت نیاید سیاهی یا روشنی اش را. بی هیچ یادی. بی هیچ هوای غریبی. فقط تو و هم آغوشی زمین و باران.
۱۳۹۶/۱۱/۱۸
بچگانه هایش
دارد به این فکر می کند آخرین بار کی تهران اینقدر برف آمد. احتمالا میانه ی دهه ی کوفتی هشتاد بود. برف و شیره اش را سریع هم می زند. از ترس آب شدن برف. خوش ندارد آب و شیره بخورد. تازه می داند اگر تا یه ربع دیگر پشت بام نباشد و برف ها را پارو نکند باید تا شب غرغرهای سارا را گوش کند و اعصاب و روانش به قهقرا برود. چرا این خانه ی کوفتی را همان دو سال پیش نفروخت تا الان این مکافات ها را نداشته باشد ؟ شاید اگر در خانه نبود این همه غر غر زدن را تحمل نمی کرد. پیرمردها یک چیزی میدانند که در خآنه نمی مانند. اصلا چرا او مثل بقیه پیرمرد های هم سن و سالش بعد از ناهار بیرون نمی زند و به پارک نمیرود. مثل بقیه برود پارک و تا غروب معاشرت کنند و از فضایل مشاه و از رذایل آقایان بگویند و چشم هایشان هم با دیدن زن های چیتان میتان کرده ی پارک بُراق شود. به این فکر کند که سیمای روشن فلان زن شبیه معشوقه ی هجده سالگی اش هست و چشم های فلانی شبیه چشم های وحشی معشوقه ی بیست پنج سالگی اش. بعد غرق شود در جوانی تا غروب که می خواهد برگردد خانه. شاید این میان شطرنجی هم بازی کرد یا با پیرمردهایی که دور از چشم خانه در پارک سیگار می کشند یک دودی هم گرفت. خودش خوب می داند که چرا تا حالا به این شکل پارک نرفته است و در خانه ماندن و کار کردن را ترجیح می دهد. کسالت و رخوت پیری برایش معنایی ندارد. می داند که اگر بخواهد به خودش سخت بگیرد باید تا آخر به رخوت پیری باج بدهد. چهره اش شکسته شده ست اما وقتی میخندد چین های دور چشم اش جمع می شوند و گونه هایش گل می اندازند. قرمز می شود. دلش اندازه ی جوان های بیست سال هنوز هم پر امید ست. علاوه بر این ها خودش هم جوری وانمود می کند که انگار رنگی از پیر بر تنش ننشسته. مثل بازنشسته های ارتش ,صبح زود از خواب بیدار می شود. چاق هم که شده ست. از آن چاقی ها که آدم پف می کند و همه می فهمند پای یک بیماری و درد در میان ست. دوست دارد بعد از ظهر ها قبل غروب لباس ورزشی بپوشد و برود زمین چمن ته سی متری فوتبال بازی کند. خسته شود و از شدت خستگی پاهایش کز کز کنند و شب خوابش نبرد. با همان تن عرق کرده و لباس ورزشی به تخت برود. گور بابای غرغرهای سارا که آقا ملافه را تازه شسته ام با لباس نخوابید و فلان. شاید اگر الان پنجاه سال پیش بود به یکی از کابارههای تهران می رفت و بعد از اینکه کله اش حسابی داغ شد، حساب میز را پرداخت نکرده بیرون می زد و پای دعوا با صاحب کاباره هم میایستاد. برای جوان نشان دادن خودش کار های عجیبی می کند. یک جور خاصی که بیشتر بچگانه ست تا اینکه رفتارهای یک پیرمرد هفتاد و سه ساله درمانده باشد. وقتی نوه اش الفبا مشق می کند او هم کناره های سفید روزنامه را سیاه میکند و با خودکار قرمز دور حروف روزنامه را خط می کشد به هوای شناختن حروف جدید. مثل هشت سالگی که به اجبار معلم باید روزنامه ها را برای پیدا کردن حروف جدید بالا و پایین می کرد. دیروز با ذوق این کار را می کرد و امروز هم با ذوق. انگاری که تازه دارد الفبا یاد می گیرد. نگاه که به خودش می کند می بیند ته کاسه شیره و برف را در آورده ست. جمع و جور می کند که برود بالا. الان شاید سارا بیاید.غرغر پارو نکردن برف به کنار. باید این غرغر هم تحمل کند که آقا شیره قندش زیاد ست ها باید حتما هی بگویم؟ خودتان نمی فهمید با این مریضی این ها برایتان سم است؟
۱۳۹۶/۰۹/۰۳
خاطره ها در سرش راه می روند و مدام چایی می نوشند.خاطره خود کلانتر جان است و بس.خاطره بازی را دوست دارد از برای زنده شدن یاد رفته گانش ،برای در رویا تنها نبودنش، برای تجسم آدم ها در خیالش، برای شیرینی ها و تلخی هایش ،برای آنها که دوست شان داشت و حالا دیگر نیستند.روی صندلی لهستانی خاک گرفته ی اتاق می نشیند و غرق می شود در رویا.به آقا جانش فکر می کرد.به آذری فکر می کند که آقا کرسی را از انباری آورده بود و مثل هر سال بساط کرسی در سه دری خانه بر پا بود.ذغال های قرمز آماده را در استامبولی می ریخت و در چاله ی کرسی می گذاشت.کارش که تمام می شد ،یکی یکی صدایشان می کرد و آنها هم به دو می رفتند زیر کرسی. آقا سه تا از آن انار های پوست سفید را می آورد و می گذاشت روی لحاف کرسی.بزرگ ترین انار را همیشه می دانند به زهرا که کوچک تر از همه ی آنها بود.در همین حین هم آقا قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه هایی از الرحمن را می خواند.بعد شروع می کرد با همان لکنت زبان شیرینش به تفسیر کردن ، به این که انار میوه ی بهشتی ست.کمی ادامه میداد و بعد دور بحث را عوض می کرد و می رفت سمت زندگی.آن زمان ذهن مشغولی اش سرمای زمستان بود.می گفت اگرامسال محصول ها را سرما نزد سال بعد یک دیگ بیشتر برای نذری صبح تاسوعا حلیم بار می گذرایم.یکی از لحاف های قدیمی شان را از کمد آورد و روی پاهایش انداخت، به امید اینکه مثل آن سالها دوباره پاهایش از گرما داغ شود.دوباره غرق شد.
۱۳۹۶/۰۶/۳۰
۱۳۹۶/۰۶/۱۵
در دنیای موازی امروز به اتاق زیر شیروانی تنها خانه ی پدری ام در شهر دور افتاده ی ویازما آمده ام، شهری که سالها پیش پدربزرگم بابا آکیم بعد از جنگ داخلی سال های هزار و نهصد و هفده به بعد، برای گذران زندگی به آنجا آمد.دفترچه ی چرمی خاک گرفته ی آکیم را از زیر خروار خروار اثاث بیرون می کشم و خاکش را میگیرم.چند روزی سرم با خاطرات او در سالهایی که جزو ارتش سرخ بود و ضد سلطنت می جنگید گرم خواهد شد...
۱۳۹۶/۰۶/۱۱
۱۳۹۶/۰۶/۱۰
۱۳۹۶/۰۵/۱۱
نامزد نوروز تمام سال را به انتظار نوروز می نشيند، می گويد چه کار کنم، چه کار نکنم؟ می گويد يک شال گردن سبز برای نوروز می بافم که وقتی آمد بهش بدهم. اما موقع سال تحويل خوابش می برد. نوروز از راه می رسد، همه جا را سبز می کند و می رود. نامزدش از خواب بيدار می شود می بيند که نوروز آمده و رفته. می گويد ای وای چه خاکی به سرم شد! تا سه روز از غصه گريه می کند، روز سوم، اگر خودش را بيندازد توی آتش، آن سال هوا آفتابی و گرم است. اگر خودش را به خاک بيندازد، آن سال باد و خاک می آيد، و اگر خودش را پرت کند توی دريا، سال بارانی و خوبی در پيش است.
[ سال بلوا - عباس معروفی - نشر ققنوس - تهران ]