۱۴۰۰/۰۲/۰۳

نامجو علیه نامجو

 نام محسن نامجو هم قرار می‌گیرد کنار نام‌هایی که ناخودآگاه ما را یاد قدرت همیشه پنهان سلبریتی‌ها برای آزار و تعرض جنسی می‌اندازند و اینکه مرز میان هنرمند بودن و نبودن تنها یک لحظه است. شاید تا سالها زیر سایه سنگین فشارهای اجتماعی و چارچوب‌های بسته جامعه، فرصت صحبت از آزارهای جنسی فراهم نبود اما حالا به مدد فضای مجازی حتی از نوع فیلتر شده‌ش، مجال نشر و گفتگو فراهم است و می‌شود بلند فریاد زد که شما تنها نیستید و ما صدای شما را می‌شنویم و کنارتان هستیم تا شاید همدلی کرده باشیم برای تحمل تمامی آن آزارها. در شب‌های اخیر فضای گفتمانی اپلیکیشن کلاب هوس با موضوع اتهامات جنسی علیه محسن نامجو، مجدد تردیدهای پس ذهن ما را به حرکت وا داشت و این سوال همچنان بی پاسخ است که چطور ممکن است که هنری با آن سابقه که همیشه بخشی از صدای اعتراض بوده، حریم خصوصی آدم‌هایی را زیر پا گذاشته باشد و بخشی از جریان تجاوز باشد. فارغ از صحت و کذب بودن اتهامات و این موضوع که چنین اتهاماتی بلاشک باید در محکمه‌های لازم واکاوی شوند، همیشه باید فضای گفتگو و صحبت کردن باز باشد که مبادا احتمال از دست رفتن اعتبار هنری، ما را وادار به سکوت کند. سکوتی که نتیجه‌ش پر زور شدن همان قدرت پنهان است. نه تنها ما بلکه تمامی هنرمندهای دیگر که می‌توانند فریادی برای سکوت نکردن باشند، باید تماما صدا باشند برای ایستادن کنار تمامی قربانی‌ها و جامعه. مانند آنچه که با حذف طرح جلد کتاب شازده احتجاب اتفاق افتاد.
دروغ چرا، به عنوان کسی که نامجو همیشه برایش صدای اعتراض بوده و یک افسانه بزرگ، باور همه‌ی این اتهامات سخت است و انتظار شنیدن پاسخ این اتهامات لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد، به هرحال اما اعتبار هنری هنرمند مانع از این نیست که ما به فکر فرو نرویم و نیاز به قوانین حمایت‌گرانه و رفتارهای اجتماعی حامیانه بیشتر و بیشتر حس نشود. و تردید شنیدن مجدد موسیقی‌های نامجو هم از امروز کنار تمامی تردیدهای روزمرگی‌مان می‌نشیند.


۱۳۹۹/۰۸/۱۵

 در دنیای موازی امروز پیرمرد میان سالی هستم که در محله کارتیه لاتن پاریس آرایشگاه کوچکی دارد و تنها قصه‌ای را که به یاد دارد، برای تمام مشتریانش تعریف می‌کند، قصه سربازانی که در میانه جنگ‌ ویتنام تفنگ‌هایشان را زمین گذاشته و به خانه‌هایشان بازگشتند. این قصه را آنقدر تعریف کرده ست که به یک تسلط خاصی در روایت آن دست پیدا کرده، طوری که فکر می‌کند مهم‌ترین موفقیت زندگیش همین تسلط ست. البته بین خودمان باشد که صرفا به اصل قصه وفادار بوده و خیلی از جزییات آن‌ را از خودش ساخته ست. یعنی فکر می‌‌کند این قصه آنقدر جای کار دارد که باید هر دفعه چیز جدیدی به آن اضافه کند. مثلا برای مشتریان امروزش نقطه‌ای از قصه را تعریف می‌کند که در آن کوچک ترین سرباز جمع، از شوق دیدار، در تمام راه عکس خواهرش را میان دستانش می‌فشرد.

۱۳۹۹/۰۶/۲۱

 لذت قهوه‌ای که می‌خورید به کتابی‌ست که کنار دستتان‌ست، به رفتن خستگی یک روز کاری‌ست، به خیابانی‌ست که بعد از آن قدم خواهید زد و به کسی‌ست که در تمام این مسیر با شماست.

۱۳۹۹/۰۶/۰۷

 همان اول کار تجربه به ما می‌گوید که این کار نهایتش چیزی نیست و صرفا دل‌ مشغولی بی‌جاست. میفهمی که اشتباه‌ست ولی با امید جلو می‌روی. این نقطه‌ای از زندگی‌ست که در هر سن و سال و در هر موقعیتی تجربه می‌کنیم و درس نمی‌گیریم. یعنی دلمان نمی‌خواهد درس بگیرم. چون یک سری اشتباهات زیبایی محض‌اند.     

۱۳۹۹/۰۵/۱۷

با تمام وجودمان منتظریم که برگردی و دوباره امید باشی و دلیل برای همه‌ی ما. دوباره عشق باشی. دوباره یک مرد، یک پسر و یک برادر باشی برای ما که روزها و شب‌ها را با یادت گذراندیم. ترسم فقط این است که تو دیگر تو نباشی. چون یک سمت برگشتن تغییر است. تو برمیگردی و شاید دیگر آن مرد سابق نباشی. او که فکرش تمام ما بود. ما چشم به راه همان آدم سابق هستیم. او که روشنی خندهایش خاطر جمعی ما از روزمرگی و سختی ها بود. مسئله صرفا بستن چمدان و برگشتن نیست. مسئله این است که تو چقدر آدم سابق هستی. در واقع چقدر هنوز همان خسرو سابق هستی.

برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۱۲/۱۵

یک دسته از آدم ها، آفریده شده اند که رفیق باشند. کار و بار و غم خودشان همیشه دومین دغدغه شان باشد. همیشه خدا باشند. هر کجا و هر ساعت.‌

۱۳۹۸/۱۲/۱۱

نفرت انگیزترین چیزی که در تمام عمر داشته، تپانچه‌ای ست که از پدربزرگش به او رسیده. یک لوگر آلمانی با قبضه چوبی و رنگ متالیک که خط خوردگی های روی بدنش نشان از جنگ ها و زد و خورد های فروان دارد، احتمالا از قبل از جنگ جهانی دوم دست به دست و روز به روز میان های آدم های مختلف چرخیده ست تا یک‌ روزی در سال هزار و سیصد و بیست سه یا شاید هم بیست و چهار، پدربزرگش آن را از یک سرباز روس قاپید، از آن پس این تپانچه وارد زندگی آنها شد. آن طور که پدربزرگش تعریف می کرد، لوگر را شبی که آن سرباز روس سیاه مست بود و از فرط مستی روی پا هایش بند نبود، به راحتی از میان شال کمری اش برداشته بود. روس هم به گمان اینکه در مستی لوگر را جایی انداخته ست دیگر سراغی از آن نگرفت. از نظر پدربزرگ به جان خریدن خطر قاپیدن این تفنگ، ارزش همه ی آن سیاه بازی ها و نگرانی ها را داشته. آن هم دزدی از یک روس ریش قرمز که احتمالا خودش هم لوگر را روزی از دستان جنازه ی یک آلمانی بیرون کشیده ست. حالا همین تپانچه کوچک کمری که بخشی از تاریخ جنگ را به دوش خود می‌کشد در دستان اوست‌ و با لمس آن تمام مرد ها، زن‌‌ ها، کودکان و عاشقانی را که در چند ثانیه با یک‌ شلیک جانشان را از دست دادن به یاد می آورد و هر روز نفرتش از جنگ و تپانچه و خون بیشتر می‌شود.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۱۲/۱۰

از حالا نوزده روز و چند ساعت باقی مانده به سال نود و نه، سالی که تا همین چند هفته پیش برای من سال هدف های بزرگ و رویا‌های کوچک‌ بود. اما حالا نمی دانم اصلا نود و نه را میبینم یا نه. اگر ندیدم اینجا بماند که در روز های آخر زمستان این سال سیاه، به امید همین رویاهای کوچک زندگی را می‌گذرانم.

۱۳۹۸/۱۱/۱۸

دلگرمی هر تعریفی که داشته باشد برای من همین بودن ساده تو بهترین تعریف دلگرمی ست. حتی حالا که باید باشی و نیستی. حالا که تمام رنج ها آوار شده اند، حالا که زندگی روی سیاهش را نشان ما داده ست، حالا که حتی درختان حیاط هم جانی برای دوباره شکوفه زدن ندارند، حالا که دیگر لوس بازی های دخترانه خواهرت هم پدر را به خنده نمی آورد، همین حالا باید می‌بودی خسرو. تویی که یک جایی روی همین کره خاکی هر روز از خواب بیدار می شوی و نمیدانی که نبودن ساده ات چقدر سخت ست. نمیدانی که مادر دلش پر می زند که یک بار دیگر دست روی آن چند دانه موی سفید شقیه ات بکشد و قربان صدقه شان برود، نمی دانی که دستانت می توانست یاری پدر باشد، شانه هایت تکیه گاهی برای غصه های نوجوانی خواهرت، بازوان آن بازوان مردانه ات مامن من باشد. منی که هنوز هم پر از تو ام.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۰۹/۰۹

در تمام این هفتاد و دو سالی که از زندگی اش گذشته ست، کار های مختلفی را برای گذران زندگی انجام داده. از کودکی که تابستان ها در ساعت سازی کوچکی شاگردی می کرد تا همین کار اداری ای که دو سال پیش از آن بازنشسته شد. همیشه یک کاری بود که انجام دهد و برایش یک جور عادت شده بود. پاییز برفی همین روز ها به فکرش زد که چرا تا به حال به نویسندگی فکر نکرده ست، میان تمام این کار های مختلفی که انجام داده ست، شاید جای نویسندگی خالی باشد. شغل که نمی شود گفت، نویسندگی برای گذران زندگی بیشتر مقصودش ست. صرفا افکار و قصه هایت را روی کاغذ بیاوری تا لااقل یک جایی از دلت خالی شود. اگر اهل نوشتن بود حتما الان در یکی از کافه های خلوت شهر، از آن کافه ها که به شیر های داغشان معروف اند، نشسته بود و داشت قصه شب قبلش را پاک‌نویس می‌کرد. داستان مرد تاجری که جز شغل و درآمدش به هیچ چیز دیگر فکر نمی‌کند و تمام هم و غمش حساب های بانکی و تجارت و تجارت ست. شب و روزش را با این مشغله های کاری می گذارند بی آنکه لذتی ببرد از زندگی. یک جور وسواس که اگر به چیز دیگر جز تجارت و پول فکر بکند قطعا شکست نصیبش می‌شود، یک جور وسواسی که نمی گذارد بفهمد که مو های چتری معشوقه‌ش می‌تواند زیباترین دلیل برای زندگی کردن باشد در این زمانه‌ای که بد ست و بد میگذرد.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۰۵/۱۰

دوست دارم همیشه بخندی. هر بار هم که خودم می‌خندم خنده های ریز تو یادم می آید. خنده های ریزی که پهنای صورتت را می‌گیرد و دور چشم های ریزت چین میافتد. دقت که میکنم می‌بینم که من هم ناخودآگاه سعی می‌کنم مثل تو بخندم، ریز و بدون صدا و با چین های دور چشم. این دفعه هم مثل دفعه های قبل قرار ست سفرت طول بکشد؟ به پشت پنجره منتظر نشستن عادت ندارم. دلم می‌خواهد فقط من باشم که منتظر توست و از تو می‌گوید و هیچکس دیگری میان ما نباشد. خسرو، دوست ندارم آنکه می‌ماند من باشم و آنکه می‌رود تو. هرچند کوتاه باشد این رفتن. دوست دارم فقط خودم اسم تو را صدا بزنم. خسرو خسرو خسرو نازنینم. دلم از تو تلنبار شده. به تمام کسانی که تو را بیشتر از من می‌شناسند حسادت میکنم. خودخواهم و تو را برای خودم می خواهم. اسم کتابی که روی میزت بود به یاد سپردم. قطعا می‌خواهی در طول سفر تمامش کنی. من صبر را خوب بلدم. ولی اینکه آدم ماندن باشم را نه. آنکه می‌رود تمامش را با خود می‌برد ولی آنکه می‌ماند باید با روزهای پیش رو بجگند. همین که می‌دانم برمیگردی یعنی آنی که می ماند من نیستم و این خودش تماما انگیزه می‌شود تا روز های تقویم را یکی یکی بشمارم که برگردی. تا بروی و برگردی من هم "عزاداران بیل" را با تو تمام خواهم‌ کرد. کتابی سخت مثل همین روزهای سخت.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۰۳/۰۵

همیشه من بودم که از پنجره رفت و آمدت را دنبال می‌کردم. مثل یک بازی بود. حدس بزنم امروز چه ساعتی بیرون میزنی و تنها میروی یا دنبالت می آیند، کدام پیراهنت را می پوشی. با آن پیراهن سفید از همیشه جذاب تر میشوی. از همیشه همیشه. غروب همان سه شنبه ای که صبح زود از خانه رفته بودی خواهرت آمد دنبالم که باهم برویم خیاطی سر خیابان بیست متری. تمام راه میگفت" داداش عمدا پارچه خریده که نریم چادر حاضر و آماده بخریم میگه وقتی خیاط قیچی میبره تو پارچه باس بدونه برا تن کی میخواد بدوزش برا چه قدی میخواد بدوزش بخصوص عروسمون آبجی مون که قدش مثل سرو ه". اینجای حرفش لبخند ریزی روی لبش نشست. به این فکر می کردم که چقدر خوب ست که تو از آن مرد هایی هستی که بلدند چطور یک زن را دوست داشته باشند و چطور یک زن را شاد کنند. قرار شد خیاط با آن یک قواره پارچه نباتی یک چادر مجلسی برای هفته بعد آماده کند. اگر همه چی جفت و جور شود سر ماه بعد دوباره میاییم برای لباس عقدکنان. دوست دارم این یک هفته باقی مانده زمان تا نهایتش کش بیاد و بیشتر به بهانه ی مراسم و کمک دست مادرت بودن تمام خانه تان را بگردم و بوی تو را از اتاقت بشنوم و کتاب های کتابخانه ات را یکی یکی ورق بزنم که شاید بین شان تو را حس کنم. اعتراف می کنم که یکی از عکس های کوچکت را برای کیف پولم از میان آلبوم تان برداشتم. از پنجره خیره ام به حیاط که چطور مثل پروانه دور پدرت میگردی و با هم حیاط را آب و جارو می کنید. کاش کمی هم آرام میگرفتی و استراحت می کردی این چند روز همینطور سرپایی و بی قرار. عادت دارم به این دزدکی نگاه کردن. تمام روز هایی که برای درس خواندن با خواهرت به اینجا می آمدم چشمم دنبال تو بود. صدای مخفلی مردانه ات وقتی اسمم را با خانم صدا می‌زدی هنوز در سرم می‌چرخد.خسرو عزیزم نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد یک روز این حیاط برای جشن خودمان آماده بشود. ریسه های رنگی را خودمان وصل کنیم. میوه ها را خودمان با به حوض پرت‌ کنیم. تو یک‌ قواره پارچه بگیری برای چادرم. من هم‌ خودم کت و شلوارت را اتو کنم. پدرت را مثل خودت اقا جان صدا بزنم و خانواده ات را مثل عزیزان خودم دوست بدارم. برویم سینما و بلیط فیلم را یادگاری لای تقویم نگه دارم، یک ‌کپی هم از آن بگیرم برای وقتی که رنگ بلیط پرید بدانیم کی و کجا چه فیلمی را دو تایی نگاه کردیم. برایت آشپزی کنم و تو هم تا آخر غدایت را با ولع تمام بخوری و به رویم نیاوری که چقدر آشپزی ام بد ست. یک دختر بیاوریم به دلبری تو و به اینکه او را بیشتر از من دوست داری حسادت کنم. خاطراتی را که الان می‌نویسم بعدا دوتایی بخوانیم و به همه ترس های الان من با صدای بلند بخندیم. و کلی رویای دیگر‌‌ که فقط با تو خواهم داشت.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۰۲/۲۸

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

۱۳۹۸/۰۲/۲۰

آچار دستی. عادت. سیصد و شصت و پنج روز. تاوان. کاشف به عمل. گوی. دیروز. آب بندی. هیکل رو. بلند گو. درباره الی. سوال. مرداب. خوشگل نامی. گفتمان. مسیر. عباس گودریک. اعتبار. طبقه. آف. روغن کاری. نومیدی. قضاوت. کتاب خاک گرفته. سلطه. اتوبان چمران. ضعف. آفساید. امیدواری. شرط ضمن عقد. گلدان. ابرو پاچه بزی. حاشیه. مستطیل سبز. موریارتی. هجرت. بام. گچ رنگی. درخت های ولیعصر. چرچیل. بشریت. حرف و باد هوا. قرمزمن. فرع. نمایش. بی بدیل. غروب. سرخی گونه. کولر گازی. ورق های سررسید. قاب کج. خان دایی جان.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۰۲/۰۷

رد خون پاک می شود. ولی رد زخم نه.

۱۳۹۸/۰۱/۱۹

دلش مثل چینی بند خورده ای بود که حتی با یک تلنگر کوچک از هم می‌پاشید. برای همین از همه آدم ها عمیق فاصله می‌گرفت تا مبادا چینی بند خورده اش دوباره هزار تکه شود.

۱۳۹۸/۰۱/۱۸

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

۱۳۹۸/۰۱/۱۶

ما و تمام آدم هایی که هر روز از کنارشان رد می شویم، به آنها سلام می کنیم و با برخی شان چای می خوریم و گرم می‌گیریم، همه و همه هر روز بیشتر فردگرا می شویم. هر روز بیشتر خودمان را مرکز تمام خواسته هایمان و فکر‌هایمان می‌بینیم. دیگران هیچ. لااقل خودمان به خودمان رحم‌ کنیم.

۱۳۹۷/۱۲/۲۹

درست چند ساعت قبل از سال نود و هفت بد شانسی های عجیب و غریب من شروع شد و تا همین اسفند نود و هفت هم ادامه داشت. یکی از عجیب ترین سال‌هایی که داشتم را تجربه کردم.عجیب و بد. بد برای اینکه اتفاق های ریز و درشت نگذاشت آن طور که دلم می‌خواهد زندگی کنم. الان هم فقط با اینکه همه‌ی آن اتفاق ها شاید یک جور سر غیب بود به خودم امید می دهم تا لااقل کمی دلم صاف شود. از لحاظ "‏‎هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب" شاید. سال جدید را خودم می‌سازم تمام لحظاتش را. چرخ نود و هشت را خودم به کام خودم میچرخانم. و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.

۱۳۹۷/۰۹/۲۱


از بیمارستان بیرون زد. نمی توانست مثل بقیه یک جا منتظر بنشیند. یک کلام گفت هر چه شد سریع به او زنگ بزنند. آنقدر هم فکرش درگیر بود که حتی یادش رفت بارانی و چترش را با خود بیاورد. پاییز امسال یک جور خاصی هم بارانی است هم آفتابی. مثل حال همه‌ی آدم هایی که می‌شناخت. همه‌ی آن‌هایی که هر کدام شان الان یک گوشه‌ای از بیمارستان نشسته اند. مثل همه ی آدم هایی که سوار ماشین هایشان با سرعت از کنار او می گذشتند. بوی الکلی که تو بیمارستان شنیده بود هنوز توی دماغش میپیچید. چند بار عمیق نفس کشید تا شاید بوی باران حالش را جا بیاورد. با آنکه خیلی سرد نبود ولی سرما تا مغز استخوانش می دوید و او هم انگار نه انگار با همان یک لا پیراهن مستقیم می‌رفت و گوشی اش را محکم در دستش داشت. دیروز همین موقع‌ها آخرین نفری بود که خبرش کردند. نه اینکه غریبه باشد. نه. هیچکس نمی‌دانست چطور به او بگوید. تا یک وقت قافیه را نبازد. آخر برای او دنیا یک طرف بود و پیرمرد طرف دیگر. پاشه های باران روی صورتش می‌ریخت. گوشی داشت در دستش زنگ میخورد و قبل از اینکه جواب دهد، همه حرف ها و کار‌های پیرمرد طی این یک سال بیماری در ذهنش مرور می شد. اینکه پیرمرد چقدر از مرگ می‌ترسید چون نه جوانی کرده بود نه زندگی و با اینکه این آخری‌ها خودش هم می‌دانست ماندی نیست ولی مثل بقیه هم سن و سالانش بساط دعا و عبادت را پهن نکرد تا شاید توشه ای داشته باشد. اتفافا برعکس لج کرده بود. سیگار کشیدن را بیشتر کرد. از قصد روز‌هایی که هوای شهر کثیف بود از خانه بیرون میزد. لج داشت با دنیا که هیچ وقت روی خوش به او نشان نداده بود و حالا هم قرار بود در شصت و هفت سالگی با یک بیماری طی یک سال از پا در بیاید و بی هیچ افتخاری بگذارد و برود. دنیا یک افتخار به پیرمرد بدهکار بود و بدهکار ماند.
برچسب‌ها:

۱۳۹۷/۰۸/۱۳

بلند بپر. خیلی بلند.

۱۳۹۷/۰۷/۱۸

اوایل شیشه های قرص هایش را می‌گذاشت در کشوی لباس ها. کم کم که سنش بالا رفت و تعداد قرص ها بیشتر شد تصمیم گرفت آنها را مثل بقیه خوراکی ها‌ ببرد به آشپزخانه. روی کابینت یک ردیف از شیشه ها درست کرده و طبق جدول زمانی‌ای که سارا بهش گوشزد می کند آنها را می‌خورد. خودش ساعت هر قرص را از بر ست ولی جوری وانمود می کند که انگار یادش نمی ماند تا بهانه ای باشد برای تماس سارا. اینکه قرص‌هایش حالا بخشی از زندگی او شده اند دلیلش فقط و فقط این است که می خواهد بیشتر زندگی کند. از آن جان دوست هاست که لنگه اش پیدا نمی شود. با اینکه خودش هم خوب می داند هیچ کار مفیدی ندارد که انجام بدهد یا حتی دلخوشی‌ای. یک بار یک کپسول را برداشت و انداخت توی لیوان آب تا فرآیند باز شدنش را ببیند و تصور کند همان اتفاق در معده اش میافتد. کارهای عجیب پیرمرد این روز ها زیاد شده اند. نه‌ .اصلا الان که به زندگی اش نگاه می کند می بیند که کم کار عجیب نکرده‌ست. صدایش را در گلو می اندازد که نه پشیمان نیستم از گذشته. ولی خودش خوب می داند که هر روزش را با فکر گذشته و فرصت‌های سوخته اش می گذراند. مثل خیلی از آدم های دور و ور خودمان. چرا آن رفاقت را ادامه نداد؟ کدام دوست دوران نوجوانی اش بود که حرف های قشنگ و آرمان خواهانه می زد ؟ فقط فراموشی را کم داشت در این برهه که آن هم انگار به سراغش آمده. کدام‌شان بود که ریش ستاری می‌گذاشت؟ کدامشان بود که نصف شاهنامه را حفظ بود؟ کدام شان بود که موهایش از همان نوجوانی کم کم سفید شده بود و هیچ وقت هم‌ هیچکس نفهمید چرا؟
برچسب‌ها:

۱۳۹۷/۰۳/۳۰


چند روز دیگر امتحانات ترم هشت هم تمام بشود، یک دانشجو فارغ التحصیل می شوم. دیگر وقتش بود بوی الرحمن از ما هم بلند شود. این چند سالی که گذشت خیلی وقت ها می‌خواستم سر به تن دانشکده مان نباشد و به تن خیلی ها. مثل همه دانشجو ها. حالا ولی دلم می‌خواهد همین روز های کوفتی امتحانات ترم آخر هم کش بیاید -شین کش را بلند بکشید- . دانشجوی سال اول لاغر اندام گذشته، هنوز هم لاغر اندام است و بدون آن که موهایش سفید شود اندازه ی یک پیرمرد با تجربه. یک چیزی را اگر خوب فهمیده باشم این ست که آدم ها - خیلی از آدم ها - روی صورتشان ماسک دارند و آن چیزی که ما هر روز می بینیم نیستند پس بهتر ست نه زود اعتماد کنیم و نه زود قضاوت. بعد از این چهار سال دوران دانشجویی دلم برای تک تک دوستانی که در آن دانشکده دارم تنگ می‌شود. بدجور هم تنگ می‌شود.برای تک تک خاطرات خوب و بدش هم. برای رفقایم که سعادت رفیق بود رفیق. برای حیاط دانشکده که بعد ما هستند که پرچم حقوق را بالا بگیرند تا لگد مال نشود. برای شب امتحان درس خواندن ها. برای قهرمان و دوستانش. برای آنها که با ما بد بودند. برای آنها که با ما خوب بودند. برای ترم اول و ترم هشتش. برای عذاب انتخاب واحدش. برای جشن فارغ التحصیلی مان و روز آخرش. برای سربالایی های سال اول که هنوز در استخری نبود. برای فعالیت های دانشجویی اش.برای نشریه بازی ها. برای بچه مان "درج"‌ که حالا یتیم مانده. برای آن درخت سیب ترش دم پله های دانشکده. و برای خود دانشجو ام.

۱۳۹۷/۰۳/۱۴


از دو چیز بدش می آید. یکی چایی کف کرده‌. یکی هم آفتاب سر غروب روزهای بهار.

برچسب‌ها:

۱۳۹۷/۰۳/۱۳

خودش و پدرش و احتمالا پدر پدرش هم، هیچ وقت از اشتباه های خود آن طور که باید درس نگرفتند. پیرمرد در این‌ شصت و هفت سالی که از زندگی اش گذشته در انتخاب رفیق هایش درست عمل نکرده. از دوست حرف نمی زنیم. دوست که فراوان دارد ولی رفیق هیچ. نه اینکه خشت های دیوار رفاقت ها را کج گذاشته باشد. اتفاقا مشکلش این بود که بیشتر از آنچه که باید رفیق بود. طرفی که در رفاقت وقت،مرام،پا،توجه بود همیشه او بود. بخاطر همین‌ همیشه هم انتظار داشت طرف های مقابلش مثل خود او باشند. 
دریغ. هیج وقت انتظارش برآورده نشد. توجه زیاد دلسردی می آورد. او هم چوب صداقتش را خورد. هنوز هم دارد می خورد. بی رفیق بودنش در همین پیری. اینکه کسی نیست تا آخر هفته بروند کوه.غروب ها بروند پارک صحبت کنند تا بگذرد این زمان لعنتی که هر وقت ما بخواهیم سریع تر بگذرد عقربه اش گیر می‌کند و هر وقت نخواهیم، سریع تر از هر چیز و هر کس می رود.

۱۳۹۷/۰۲/۱۳


این را یاد بگیرید که آدم ها هیچ وقت منتظر نمی مانند.

۱۳۹۷/۰۱/۲۳


زری فکر می کند امسال سالش نیست. این را‌ نه وقتی که ماهی های قرمز عیدش دو روز قبل از سال تحویل مردند و روی آب آمدند فهمید، نه وقتی که لحظه ی سال تحویل دنبال شمع می‌گشت تا برود فیوز پریده‌ی برق خانه را روشن کند. این اتفاق ها صرفا برای او بد شانسی بود یا شاید قضا و بلا. این را بعد از گذشت نیمه ی اول ماه فهمید. آنجایی که به گذشته نگاه کرد، از اول سال تا نیمه‌ی فروردین کوفتی، دید هر کاری را شروع کرده ست نه تنها تمام نکرده بلکه به بدترین شکل ممکن انجامشان داده. اینها برای او که وسواس فکری شدید دارد-دکتر احتمالا بگوید خانم شما به اختلال فکری عملی از نوع نظم گرا دچار هستید و یک سری توصیه های پزشکی و ...- مثل خوره ایست که روی تک تک سلول های مغزش راه می رود و به ریش عمه ای نداشته اش میخندد. امسال سال او نیست. اگر هم باشد سال آخرش است.

برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۱۲/۲۵


کی گفته که عید هم مثل روز های دیگر سال است و فرقی نمی کند یک فروردین ماه با یک آذر. پس این همه شور و حالی که بازار تهران را پر کرده است کشک است؟ کافی ست دم عید یک بار بروی توپخانه. می‌فهمی که اگر تو با عید حال نمی کنی دلیل نمی شود که جمع ببندی و بگویی که عید هم مثل روز های دیگر سال ست. زری هم مثل همه ذوق دارد. تمام این چند وقت را چشم به راه هفته‌ی پایانی اسفند بود. اینکه دستی به سر و صورت خانه بکشد. نه اینکه خانه اش ریخت و پاش باشد. نه. اتفاقا از آن خانه هاست که همیشه سرحال است. از آن خانه ها است که اگر مهمان ناخوانده هم بیاید از اینکه ریخت و پاش باشد شرمنده نشوی. ولی داستان عید فرق می‌کند. یک جور عادت دوست داشتنی است. حتی اگر خانه تماما تمیز باشد. باز هم باید گرد گیری شود. باز هم باید لحاف و تشک‌هایی که بوی نا گرفته اند را از کمد بیرون بریزد. توی شان را خالی کند و پشم و پنبه هایشان را بگذارد در آفتاب. لحاف ها را بشورد. شاید بوی نای شان برود. شاید. آدم را هم یک سال در کمد بگذراند بدون اینکه حتی یک بار هم بیرون بیاید، بو می‌گیرد چه برسد به این اجسام بی جان. بوی خستگی. بوی رخوت. بوی نا. یک روزی در این خانه از بس آدم می آمد و می‌رفت زری نمی دانست کجا جای شان بدهد و از کجا رختخواب اضافی بیاورد. ولی حالا چه. از سارا هم که تا چند سال پیش نزدیک عید با یک ماهی قرمز در دست می آمد و در خانه تکانی کمک می کرد هم خبری نیست. زری حتم دارد که روز اول عید لااقل برای عید دیدنی هم شده می آید. حتما می آید. خدا کند که بیاید. به سرش زده است که یکی از این تراکت های تبلیغاتی را که از لای در به حیاط انداخته اند را بردارد و زنگ بزند یکی بیاد یک روزه کل خانه را تمیز کند و برود. ولی نه. از اینکه کسی برایش از این کار ها کند خوشش نمی آید. از اینکه به آدم دیگری دستور بدهد و طرف هم جلوی او خم و راست شود. دوست ندارد ببیند کسی برای چند اسکناس خانه های مردم را بشورد و بسابد. می شود داستان سه سال پیش که به زور سارا زنگ زدند یکی آمد و زری هم انگار نه انگار، پا به پای طرف کار می کرد. درست ست که هر کسی یک جوری پول درمیاورد و کار عار نیست ولی زری خوش نداشت برای او از این کار ها بکنند. خودش حاضر است از کت و کول بیافتد ولی عرق پیشانی زن دیگری را که برای او کار می کند نبیند. شاید بهتر باشد به سارا بگوید امسال بیاید و لحظه ی سال تحویل را کنار هم باشند. شاید هم برود سر خاک تا با مردش سال را تحویل کند مثل تمام آن سالهایی که با هم بودند. مثل همان سالهایی که تماما خوشبخت بود.
برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۱۱/۲۵


میان همه ی حس هایی که با باران به زمین می آیند، او این بوی نم باران زمستانی را دوست دارد. فرقش با باران پاییزی این است که در پاییز بار غمی شانه های باران را خم کرده ست. یک دردی، یک هوای غریبی فضا را پر می کند. ولی باران زمستان سرد است و شاد. می توانی با آن هم قدم بشوی. می توانی ساعت ها در کنار تلی از چوب های سوخته بنشینی و آتشی دوباره بپا کنی. بی آنکه بازوان مردانه ای را به یاد بیاوری که حالا از سرما در خود جمع شده اند. بی آنکه چشمان زنی را به یاد بیاوری و یادت نیاید سیاهی یا روشنی اش را. بی هیچ یادی. بی هیچ هوای غریبی. فقط تو و هم آغوشی زمین و باران.

۱۳۹۶/۱۱/۱۸

بچگانه هایش


دارد به این فکر می کند آخرین بار کی تهران اینقدر برف آمد. احتمالا میانه ی دهه ی کوفتی هشتاد بود. برف و شیره اش را سریع هم می زند. از ترس آب شدن برف. خوش ندارد آب و شیره بخورد. تازه می داند اگر تا یه ربع دیگر پشت بام نباشد و برف ها را پارو نکند باید تا شب غرغرهای سارا را گوش کند و اعصاب و روانش به قهقرا برود. چرا این خانه ی کوفتی را همان دو سال پیش نفروخت تا الان این مکافات ها را نداشته باشد ؟ شاید اگر در خانه نبود این همه غر غر زدن را تحمل نمی کرد. پیرمردها یک چیزی می‌دانند که در خآنه نمی مانند. اصلا چرا او مثل بقیه پیرمرد های هم سن و سالش بعد از ناهار بیرون نمی زند و به پارک نمی‌رود. مثل بقیه برود پارک و تا غروب معاشرت کنند و از فضایل مشاه و از رذایل آقایان بگویند و چشم هایشان هم با دیدن زن های چیتان میتان کرده ی پارک بُراق شود. به این فکر کند که سیمای روشن فلان زن شبیه معشوقه ی هجده سالگی اش هست و چشم های فلانی شبیه چشم های وحشی معشوقه ی بیست پنج سالگی اش. بعد غرق شود در جوانی تا غروب که می خواهد برگردد خانه. شاید این میان شطرنجی هم بازی کرد یا با پیرمردهایی که دور از چشم خانه در پارک سیگار می کشند یک دودی هم گرفت. خودش خوب می داند که چرا تا حالا به این شکل پارک نرفته است و در خانه ماندن و کار کردن را ترجیح می دهد. کسالت و رخوت پیری برایش معنایی ندارد. می داند که اگر بخواهد به خودش سخت بگیرد باید تا آخر به رخوت پیری باج بدهد. چهره اش شکسته شده ست اما وقتی می‌خندد چین های دور چشم اش جمع می شوند و گونه هایش گل می اندازند. قرمز می شود. دلش اندازه ی جوان های بیست سال هنوز هم پر امید ست. علاوه بر این ها خودش هم جوری وانمود می کند که انگار رنگی از پیر بر تنش ننشسته. مثل بازنشسته های ارتش ,صبح زود از خواب بیدار می شود. چاق هم که شده ست. از آن چاقی ها که آدم پف می کند و همه می فهمند پای یک بیماری و درد در میان ست. دوست دارد بعد از ظهر ها قبل غروب لباس ورزشی بپوشد و برود زمین چمن ته سی متری فوتبال بازی کند. خسته شود و از شدت خستگی پاهایش کز کز کنند و شب خوابش نبرد. با همان تن عرق کرده و لباس ورزشی به تخت برود. گور بابای غرغرهای سارا که آقا ملافه را تازه شسته ام  با لباس نخوابید و فلان. شاید اگر الان پنجاه سال پیش بود به یکی از کاباره‌های تهران می رفت و بعد از اینکه کله اش حسابی داغ شد، حساب میز را پرداخت نکرده بیرون می زد و پای دعوا با صاحب کاباره هم میایستاد. برای جوان نشان دادن خودش کار های عجیبی می کند. یک جور خاصی که بیشتر بچگانه ست تا اینکه رفتارهای یک پیرمرد هفتاد و سه ساله  درمانده باشد. وقتی نوه اش الفبا مشق می کند او هم کناره های سفید روزنامه را سیاه میکند و با خودکار قرمز دور حروف روزنامه را خط می کشد به هوای شناختن حروف جدید. مثل هشت سالگی که به اجبار معلم باید روزنامه ها را برای پیدا کردن حروف جدید بالا و پایین می کرد. دیروز با ذوق این کار را می کرد و امروز هم با ذوق. انگاری که تازه دارد الفبا یاد می گیرد. نگاه که به خودش می کند می بیند ته کاسه شیره و برف را در آورده ست. جمع و جور می کند که برود بالا. الان شاید سارا بیاید.غرغر پارو نکردن برف به کنار. باید این غرغر هم تحمل کند که آقا شیره قندش زیاد ست ها باید حتما هی بگویم؟ خودتان نمی فهمید با این مریضی این ها برایتان سم است؟
برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۰۹/۰۳


خاطره ها در سرش راه می روند و مدام چایی می نوشند.خاطره خود کلانتر جان است و بس.خاطره بازی را دوست دارد از برای زنده شدن یاد رفته گانش ،برای در رویا تنها نبودنش، برای تجسم آدم ها در خیالش، برای شیرینی ها و تلخی هایش ،برای آنها که دوست شان داشت و حالا دیگر نیستند.روی صندلی لهستانی خاک گرفته ی اتاق می نشیند و غرق می شود در رویا.به آقا جانش فکر می کرد.به آذری فکر می کند که آقا کرسی را از انباری آورده بود و مثل هر سال بساط کرسی در سه دری خانه بر پا بود.ذغال های قرمز آماده را در استامبولی می ریخت و در چاله ی کرسی می گذاشت.کارش که تمام می شد ،یکی یکی صدایشان می کرد و آنها هم به دو می رفتند زیر کرسی. آقا سه تا از آن انار های پوست سفید را می آورد و می گذاشت روی لحاف کرسی.بزرگ ترین انار را همیشه می دانند به زهرا که کوچک تر از همه ی آنها بود.در همین حین هم آقا قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه هایی از الرحمن را می خواند.بعد شروع می کرد با همان لکنت زبان شیرینش به تفسیر کردن ، به این که انار میوه ی بهشتی ست.کمی ادامه میداد و بعد دور بحث را عوض می کرد و می رفت سمت زندگی.آن زمان ذهن مشغولی اش سرمای زمستان بود.می گفت اگرامسال محصول ها را سرما نزد سال بعد یک دیگ بیشتر برای نذری صبح تاسوعا حلیم بار می گذرایم.یکی از لحاف های قدیمی شان را از کمد آورد و روی پاهایش انداخت، به امید اینکه مثل آن سالها دوباره پاهایش از گرما داغ شود.دوباره غرق شد.

برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۰۷/۱۴


غم و غصه ریخته بود تو ظرف غذاش و قاشق می زد...

۱۳۹۶/۰۶/۳۰

مرسوم نبود آن قدیم که زن ها رانندگی کنند.تعداد زنانی که گواهینامه داشتند و پشت ماشین می نشستند به انگشتان دست نمی رسید.اغلب هم از طبقه ی بالای جامعه بودند.خودش هم یادش می آید که آن زمان وقتی در خیابان مرد ها پشت پژو پانصد و چهاری که با هزار زور و قرض خریده بودند می دیدنش ، چشم هایشان گرد می شد.اینکه راننده ی زنی وجود دارد و در تهرانی که  سر تا سرش را پیکان گرفته است و با پژو ای سواری می کند را ، کسی باور نمی کرد.زری ولی سرش باد داشت. آخر هفته ها که دلش می گرفت و مردش کنارش نبود ، بار و بچه ها را در ماشین می گذاشت و می رفت به شاهرود.صبح زود که می رفتند قبل از شب ماشینش در حیاط خانه ی خانم جان جا گرفته بود.بی مردش که می آمد بیشتر از دو روز نمی ماند.تخم مرغ محلی و سبزی قرمه تازه و گوشت گوسفندی اش را اگر نمی خرید انگار اصلا شاهرود نرفته بود.سیگار وینستون چهار خطش هم همیشه در داشتبورد بود.سیگاری قهاری نبود.شاید چند هفته یک بار.بیشتر اوقات علیار سیگار ها را کش می رفت و پشت دیوار خانه خانم جان دودشان می کردند.علیار پسر خانم نقدی که برای خرجی مدرسه اش ، تابستان ها باغچه های راسته ی مشکاتیان را هرس می کرد.
برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۰۶/۱۵


در دنیای موازی امروز به اتاق زیر شیروانی تنها خانه ی  پدری ام در شهر دور افتاده ی ویازما آمده ام، شهری که سالها پیش پدربزرگم بابا آکیم بعد از جنگ داخلی سال های هزار و نهصد و هفده به بعد، برای گذران زندگی به آنجا آمد.دفترچه ی چرمی خاک گرفته ی آکیم را از زیر خروار خروار اثاث بیرون می کشم و خاکش را میگیرم.چند روزی سرم با خاطرات او در سالهایی که جزو ارتش سرخ بود و ضد سلطنت می جنگید گرم خواهد شد...

۱۳۹۶/۰۶/۱۱


شجاعتتان را از دست ندهید برادران، تسلیمِ یأسِ خود نشوید! شما برای این در این زندگی تباه نمی­شوید که شبح و خیالی از آن سوی ابرها این چنین مقدر کرده، بلکه تباه می­شوید چرا که جامعه شوم است. شما در این وضعیت قرار دارید چون چیزی برای خوردن ندارید، چون دکتر و دارو ندارید، چون کسی به مسائلِ شما رسیدگی نمی­کند، چرا که فقیر هستید. اسمِ بیماریِ شما بی عدالتیست، بدرفتاری و تجاوز به حقوق است، سوءِاستفاده است. کناره نگیرید و دست نکشید ای برادرانِ من. از اعماقِ نکبت و بیچارگیتان به پا خیزید، همانگونه که برادرانتان در کانودوس به پا خواسته­اند. زمین­ها را اشغال کنید، و همین طور خانه­ها را، اموال و اجناس را از کسانی که ...جوانیتان، سلامتتان، انسانیتتان را به یغما بردند بازپس گیرید و غصب کنید...

[ جنگ آخر زمان - ماریو بارگاس یوسا - عبدالله کوثری - نشر آگه ]

برچسب‌ها: ,

۱۳۹۶/۰۶/۱۰


صبح جمعه را باید خیلی زود از خواب بیدار شد.خیلی زود.همان طور که صورتت از خواب پف دارد و هنوز نیمه خواب-نیمه بیدار هستی ، عزت الله انتظامی مانندی در خانه ات را باز کند و بیاید تو.بعد یه نگاه معنا داری به تو بیاندازد.بخندد و تشری بهت بزند و بگوید:"قیافه عنی منی چیه به خودت گرفتی بچه.یکم به خودت برس...".درست مثل هامون.

برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۰۵/۱۱


نامزد نوروز تمام سال را به انتظار نوروز می نشيند، می گويد چه کار کنم، چه کار نکنم؟ می گويد يک شال گردن سبز برای نوروز می بافم که وقتی آمد بهش بدهم. اما موقع سال تحويل خوابش می برد. نوروز از راه می رسد، همه جا را سبز می کند و می رود. نامزدش از خواب بيدار می شود می بيند که نوروز آمده و رفته. می گويد ای وای چه خاکی به سرم شد! تا سه روز از غصه گريه می کند، روز سوم، اگر خودش را بيندازد توی آتش، آن سال هوا آفتابی و گرم است. اگر خودش را به خاک بيندازد، آن سال باد و خاک می آيد، و اگر خودش را پرت کند توی دريا، سال بارانی و خوبی در پيش است.

[ سال بلوا - عباس معروفی - نشر ققنوس - تهران ]

برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۶/۰۵/۱۰


چهار و پنجاه و سه دقیقه در گرگ و میش سه شنبه ده مرداد یک هزار و سیصد و نود و شش سعی داشت بخوابد ولی نمی شد،می خواست ولی...دیواری قد تمام روزهایی که ماه خیره بود به زمین ، تمام قد برای نخوابیدنش بلند شده بود.

۱۳۹۶/۰۵/۰۵


این شب آویختگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟

برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۰۵/۰۴


فکر می کردم می شود سالها نشست در بندرگاه و طلوع آفتاب را نگاه کرد.من چه می دانستم این حس هم فنایی دارد.حالا که واقعیت مشت های پی در پی اش را در صورتم می کوبد میفهمم که اشتباه بود.