۱۳۹۵/۰۲/۰۹


این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تخت هاست.


[بودلر - گزیده ی  ملال پاریس ]

۱۳۹۵/۰۲/۰۴

ترنج


گفتا من آن ترنجم
گفتم خوب آفرین تو زورو

۱۳۹۵/۰۲/۰۳

سر گردونی


سر گردونی : پیر مرد پیر زنی که تو مترو ولیعصر سابق [ تیاتر شهر حاضر] گم شدن...

۱۳۹۵/۰۱/۲۹


چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
گفت هوی حد خودت را بدان حافظا

۱۳۹۵/۰۱/۲۶

مرگ عیسی


آنگاه عیسی آگاه از اینکه همه چیز به انجام رسیده است، برای آنکه کتب مقدّس تحقق یابد، گفت: «تشنه‌ام.» در آنجا ظرفی بود پر از شراب ترشیده. پس اسفنجی آغشته به شراب بر شاخه‌ای از زوفا گذاشته، پیش دهان او بردند. چون عیسی شراب را چشید، گفت: «به انجام رسید.» سپس سر خم کرد و روح خود را تسلیم نمود.

[ یوحنا 28-30 ]

۱۳۹۵/۰۱/۲۵

توبه


به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم / بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

پ.ن : توبه که استخاره نمی خواهد حافظا ، از چه میخوای توبه کنی که مرددی ؟

۱۳۹۵/۰۱/۲۴


 روزمرگی اوتوبوس رانی ه که مسیر همیشگی اش را گم کرده زیر لب میخونه "هانی دنیا مال ماست همه ..."

۱۳۹۵/۰۱/۲۰


کدام سرداری است که خود را شایسته ی غنیمتی نداند که سلطانش برده ،
کدام سربازی است که نخواهد جای سردار خود باشد.

[ فتح نامه ی کلات - بهرام بیضایی ]


برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۱/۱۹

هشدار ای سایه ره تیره تر شد




     +




پ.ن : ناگه غروب کدامین ستاره ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟ [ اخوان ثالث ]

برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۱/۱۸


کاش واژه ای بود که بتونه رخوت قبل از شروع سرما خوردگی را شرح بده...

از بدخشانمه آرام جانمه


در این سرای بزرگ ادبیات فارسی هر جا سخن از "بدخشان" شد قریب به اتفاق به آن سنگ سرخ با ارزش تشبیهی زدن، گاهی هم منظور کوه بدخشان بوده.ولی کم دیدم که به این نکته اشاره کنن بدخشان معشوقه های ماه سیمایی و وفاداری داره.اگر روزی بخوام کوچ کنم قطعا میرم بدخشان.بدخشان مقصد نیست ،گذرگاه ست.



برچسب‌ها:

خاکستری


یا سیاه سیاه باش ، یا سفید سفید. هیچ وقت خاکستری نباش چون مثل خاکستری میمونه که زیر آتیش و

 هر دم ممکن گر بگیری اول خودت میسوزی بعد اطرافیانت


۱۳۹۵/۰۱/۱۵

گندمای بیابون یه لقمه نون ندادن


هوای شهر بعد از چندین روز تعطیلی به شکل خاصی سنگین بود.شاید از بس این چند وقت بیرون نرفتم و بعد از چندکی تازه آمدم بیرون از آن چار دیواری آن شکلی شدم هر چه که بود از اول صبح شروع شد ، ظهر خیلی بدجور سنگین شد بدا.باز شب کمی بهتر بود.الخ...که تلخی شنبه رو چندبرابر کرد برایمان.قدیما وقتی هوای بدنم این شکلی میشد یا دم و دستگاه خواب رو جمع میکردم میرفتم توی راهرو چند شبی میخوابیدم (راهروی خانه آن غریب تنها افتاده ست که با من بسیار اخت بود من نیز) یا میرفتم کوه.الان هم انگار کلسیم کوه رفتن بدنم کم شده باید برم.البته یه جماعتی را تازکا کشف کردم مشنگ تر از خودم ، دوستیما ولی نه آنها منو آنطور که باید بشناسن میشناسن و نه من آنها ایضا همین طور و بدون هیچ حرف و حدیثی شب و صبح این جماعت توی کله ی هم میزنن و شادن جنس شادیشونو دوست دارم خوب .همین هفته عزم کوه میکنم باهاشون... 

پیکان سفید


"سلام.کلید دارید ؟ یه کلید چسبوندم زیر دمپاییم گداشتم جلوی در . قربان شوما " 

شاید نداشته باشن خوب،احتیاط شرط عقل ست .  گوشی را خاموش میکنم و پرت میکنم آن گوشه ی تاریک در پستوی اتاق تا خاک بخورد . شب اگر نیاز بود دوباره میام سمتش.چیزی که بهش نیاز نیست استفاده چرا ؟ بگذار خاک بخورد تا لااقل قیمتی شود.از خانه میزنم بیرون به امید اینکه امروز ببینمش. ها ؟ خیال غلط نکنید "ش"خاصی منظور نیست این قرتی بازیا دیگر از ما گذشت.خیالم پیش آن راننده پیکان سفیدی ست که اکثر اوقات سر بالایی پرشیب لعنتی آن خیابان را باهم طی میکنیم تا درب استخر .امروز اگر ببینمش قطعا میپرسم ازش سوالی که هر وقت دیدمش خواستم بپرسم ولی نشد.یک پیکان سفید دارد از آن پیکان ها که تمیز نگه داشته شدن آخ که چقدر خوب است بی انصاف ، بخاری هم ندارد زمستونا همیشه سگ لرز میزدم تو ماشینش ولی تحمل میکردم .پیکان یعنی خاطره. دایی هم یک پیکان سفید داشت چقدر خوب سواری میداد لاکردار. آن یکی دایی هم یک پیکان زرد با یه باربند سیاه داشت بعدها همین پیکان زرد شد پیکان عموم . معامله ی صورت گرفت بین دوتا آموزش پرورشی  گچ تخته خورده ی مفلوک.بعد چند سال پیکان زرد غیبش زد هیچ از عمو نپرسیدم که چکارش کرد ؟ نکند که از رده خارجش کرد و داد یه گاراژ ؟ برخلاف دایی که با ماشین زندگی میکرد ، عمو ولی وقتی موتور ماشین را وسط کوچه پیاده میکرد و بعد تعمیر کلی قطعه از متور اضافه میومد که نمیدونست برای کجای موتور ست ولی ماشین بدون آن قطعه ها هم باز سواری میداد ینی میخوام بگم که چقدر وفادار بود خدابیامرز. یادم که با همان پیکان زرد پنج شنبه ها وقتی دایی خواب بود با دختر دایی سوار میشدیم و جلوی محوطه ی بیت دایی چرخکی میزدیم . آن دختر دایی خوب بزرگ تر بود و قد بلند تر قشنگ ماشین تو دستش بود از همین کوچه گردی های غروب پنج شنبه هم یاد گرفته بود که چجوری ماشین را برونه.چقدر کله خر بودیم آن موقع ها.با ماشین دنبال پسرایی میکرد که با دوچرخه آن دور و ور ول میچرخیدن.بغل دستی ام توی بی آر تی بهم پفک تعارف میکنه.آخه پسر مومن کدوم ابلهی اول صبح پفک میخورد که من دومی اش باشم؟چندتا پفک میگیرم ازش. تازه یادم اومد که "اوه کیسه زباله رو خونه جا گذاشتم لعنتی بقول خفنا اوه شت "

۱۳۹۵/۰۱/۱۳

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست


حال آدمی را هیچ کس نمیفهمد چون حال کتاب نیست که بخوانی اش ، حال زندگی ست باید تجربه اش کنی تا دریابی...