۱۳۹۶/۰۳/۳۰


من عمیقا ناراحتم.می دانم تا سالها باید این غم را به دوش  بکشم.هر بار که ببینمت باید یادم بیاد که یک روزی یکی جایی  تو به من نیاز داشتی ، من نبودم.روز ها و سالهای بعد بیایند و بروند مگر من خوب می شوم ؟ مگر من فراموش میکنم؟ گیرم تو فراموش کنی گیرم که تو برایت اصلا مهم هم نباشد ولی برای من مهم بود ، مهم بود که روز فوت پدرت و روز های بعدش کنارت باشم.مهم بود برایم که خاک پیراهن مشکی ات را بگیرم و برایت از فردا های روشن بگویم.ولی نشد.به خدا که خواستم ولی نشد که بیایم.این ها را هم از برای خالی شدن خودم اینجا می گویم وگرنه که احتمال خواندن اینجا توسط تو از صفر هم کمتر است.می دانم که تسلیت گفتن برای گوینده اش شاید چند کلمه ای بیشتر نباشد ولی برای مخاطبش دلگرمی ست و امیدی است که با آن پشتش به کوه گرم می شود.من عمیقا ناراحتم.

۱۳۹۶/۰۳/۲۸


سوال های تکراری را هر دفعه که می پرسید می دانست که تکراری اند , اصلا همین تکرار سوالات بود که این تکرار مکررات را برایش دلنشین کرده بود , اینکه یک سری سوال را پشت سر هم تکرار کند محض خاطر حک شدن در خاطره اش دوست داشت.امکان نداشت که سوال اول زری مامان وقتی می بیندت "اون حال واقعیت چطوره؟" نباشد.این را می پرسید و چشم های چروکیده اش را گرد می کرد و منتظر می ماند که جواب متفاوتی بگیرد , با آنکه خودش هم می دانست که جواب این دست سوال ها همیشه تکراری است. هیچکس نمی دانست که این عادت را کی شروع کرد . شاید وقتی  دکتر توصیه کرد که باید با حافظه اش بازی بازی کند تا آلزایمر نگیرد ، ترس از فراموشی  دو دستی گریبانش را گرفته باشد.شاید هم ترس از اینکه آخر عمری وبال اولاد شود.هر چه باشد شیرینی اش را بین اطرافیان زیاد کرده ست...

برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۰۳/۲۲


چی بود اون خنده ها , چی شدیم ما ؟!

۱۳۹۶/۰۳/۱۹


کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری ...

۱۳۹۶/۰۳/۱۲


سوای خون دلت در سبو چه می بینی