۱۳۹۸/۱۲/۱۰

از حالا نوزده روز و چند ساعت باقی مانده به سال نود و نه، سالی که تا همین چند هفته پیش برای من سال هدف های بزرگ و رویا‌های کوچک‌ بود. اما حالا نمی دانم اصلا نود و نه را میبینم یا نه. اگر ندیدم اینجا بماند که در روز های آخر زمستان این سال سیاه، به امید همین رویاهای کوچک زندگی را می‌گذرانم.

۱۳۹۸/۱۱/۱۸

دلگرمی هر تعریفی که داشته باشد برای من همین بودن ساده تو بهترین تعریف دلگرمی ست. حتی حالا که باید باشی و نیستی. حالا که تمام رنج ها آوار شده اند، حالا که زندگی روی سیاهش را نشان ما داده ست، حالا که حتی درختان حیاط هم جانی برای دوباره شکوفه زدن ندارند، حالا که دیگر لوس بازی های دخترانه خواهرت هم پدر را به خنده نمی آورد، همین حالا باید می‌بودی خسرو. تویی که یک جایی روی همین کره خاکی هر روز از خواب بیدار می شوی و نمیدانی که نبودن ساده ات چقدر سخت ست. نمیدانی که مادر دلش پر می زند که یک بار دیگر دست روی آن چند دانه موی سفید شقیه ات بکشد و قربان صدقه شان برود، نمی دانی که دستانت می توانست یاری پدر باشد، شانه هایت تکیه گاهی برای غصه های نوجوانی خواهرت، بازوان آن بازوان مردانه ات مامن من باشد. منی که هنوز هم پر از تو ام.
برچسب‌ها: