۱۳۹۸/۱۲/۱۵

یک دسته از آدم ها، آفریده شده اند که رفیق باشند. کار و بار و غم خودشان همیشه دومین دغدغه شان باشد. همیشه خدا باشند. هر کجا و هر ساعت.‌

۱۳۹۸/۱۲/۱۱

نفرت انگیزترین چیزی که در تمام عمر داشته، تپانچه‌ای ست که از پدربزرگش به او رسیده. یک لوگر آلمانی با قبضه چوبی و رنگ متالیک که خط خوردگی های روی بدنش نشان از جنگ ها و زد و خورد های فروان دارد، احتمالا از قبل از جنگ جهانی دوم دست به دست و روز به روز میان های آدم های مختلف چرخیده ست تا یک‌ روزی در سال هزار و سیصد و بیست سه یا شاید هم بیست و چهار، پدربزرگش آن را از یک سرباز روس قاپید، از آن پس این تپانچه وارد زندگی آنها شد. آن طور که پدربزرگش تعریف می کرد، لوگر را شبی که آن سرباز روس سیاه مست بود و از فرط مستی روی پا هایش بند نبود، به راحتی از میان شال کمری اش برداشته بود. روس هم به گمان اینکه در مستی لوگر را جایی انداخته ست دیگر سراغی از آن نگرفت. از نظر پدربزرگ به جان خریدن خطر قاپیدن این تفنگ، ارزش همه ی آن سیاه بازی ها و نگرانی ها را داشته. آن هم دزدی از یک روس ریش قرمز که احتمالا خودش هم لوگر را روزی از دستان جنازه ی یک آلمانی بیرون کشیده ست. حالا همین تپانچه کوچک کمری که بخشی از تاریخ جنگ را به دوش خود می‌کشد در دستان اوست‌ و با لمس آن تمام مرد ها، زن‌‌ ها، کودکان و عاشقانی را که در چند ثانیه با یک‌ شلیک جانشان را از دست دادن به یاد می آورد و هر روز نفرتش از جنگ و تپانچه و خون بیشتر می‌شود.
برچسب‌ها: