۱۳۹۵/۰۹/۱۰


مثل باد آزاد باید بود...

۱۳۹۵/۰۹/۰۹

نایی تو بگو...


چرخید و سرش را فرو برد زیرِ دامن. بوی پنیر كُنته توی بینی‌اش پیچید. «بچه‌اش چه شكلی‌ست؟ پانصد فرانك! می‌دانم كیست! از بوی تن‌اش فهمیدم. عطر نمی‌زد. می‌گفت هركس بوی تن خودش را باید بدهد، مثل حیوانات. آه... نایی. تو چقدر خوبی. چرا ستاره‌ات را ول می‌كنی و می‌آیی؟ من گند و كثافتم نایی. پناه بده. اینجا سرد است. تاریك می‌شوم نایی. چه خوب كه... بگذار برگردم. برگردم به تاریكی خودم. اینجا سرد است نایی. توی تاریكی سرما سردتر است نایی. چرا اینهمه فرق می‌كند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی تهِ گور فرق می‌كند با تاریكی اتاق؟... فرق می‌كند با تاریكی تهِ چاه؟... فرق می‌كند با تاریكی زهدان؟ چرا وقتی دایی با آن دو حفره‌ی خالی چشم‌ها برگشت طرفِ درختِ انجیرِ وسطِ حیاط طوری برگشت كه انگار می‌بیند؟ طوری برگشت كه من ترسیدم؟ تو بگو نایی. چرا تاریكی ازل فرق می‌كند با تاریكی ابد؟ چرا تاریكی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو كه از ستاره‌ی دیگر آمده‌ای... تو بگو نایی... تن‌ات بوی كاج می‌داد. عطر نمی‌زدی. پناهم بده به آن تاریكی خیسِ سوزنده. پناهم بده به آن بهترین تاریكی‌ها. آه نایی...»

[چاه بابل - رضا قاسمی -نشر باران - سوئد] 
برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۹/۰۸

اولین ها


یادم نمیاد اولین‌کتابی که خواندم چه بود ، ولی همیشه وقتی حرف از کتاب خواندن و شروعش می شود یاد کتاب های پلیسی پرویز قاضی سعید و رمان های عاشقانه ر-اعتمادی پس ذهن پر مشغله ام را پر می کند. خرداد پنجم دبستان بود که نفهمیدم چگونه از شوق تابستان و تعطیلی و دوچرخه ، امتحان را دادم و گوله کردم سمت خانه. یک راست سمت انباری.با هزار زحمت و تلاش دوچرخه را بیرون کشیدم.حالا دقیقا پشت دوچرخه کارتونی را دیدم که هیچ ازش نمیدانستم.کارتونی پر از کتاب.از دایی جان ناپلئون تا بینوایان.از سری کتاب های قدیمی پدرم بود که مشکلات عدیده ی عیال واری و زندگی وقت کتاب خواندن را تا سالها از او گرفته بود و هنوز هم .کتاب های جیبی بیشترازهمه چشمم را گرفتند.فکر دوچرخه دیگر پرید.در عرض دو روز "وحشت در ساحل نیل" و "معبد مرگ" و "قلاب ماهی" قاضی سعید را تمام کرد و هنوز که هنوز به لاوسون و سامسون فکر میکنم و رفاقتشان وجنتلمنی لاوسون.بقیه تابستان آن سال را هم ر-اعتمادی خواندم و خواندم."شب ایرانی"  و "کفش های غمگین عشق" و "دختر خوشگل دانشکده من".البته این دوتای آخری برای آن سالها زیادی سنگین بودند.این روزها هم وقتی مسافت بین چهار راه ولیعصر و میدان انقلاب را طی می کنم چشمم دنبال اسمی از قاضی سعید و ر-اعتمادی است وقتی که از کنار بساط کتاب ها می گذرم .به امید اینکه یک کتاب جیبی چاپ دهه ی چهل را گیر بیاورم...

پ.ن:احتمالا علاقه ای که به دهه ی سی وچهل ایران بخصوص تهران و زندگی تو اون دوران و داستان های اون زمان دارم هم از همین کتاب ها نشات گرفته باشه...  

برچسب‌ها: , , , , , , ,

باید ما را درک کرد.هرچند جزء خانواد های اشرافی هستیم،ولی دخترانی روستایی به شمار می آییم که همه عمرمان را در قصر های دور افتاده و سپس در صومعه ها سپری کرده ایم.در حقیقت به جز مراسم نماز،دعاهای سه روزه،عبادت های نه روزه،کار در مزارع،انگورچینی،شلاق خوردن رعیت ها،زنای با محارم،آتش سوزی،دار زدن،محاصره،هجوم،غارت،امراض مسری و فسق و فجورهایی از همه نوع،چیز دیگری ندیده ایم.توقع دارید که یک خواهر مذهبی بی نوا،از کارهای دنیا چه چیزی بداند؟


[ شوالیه ناموجود - ایتالو کالوینو - پرویز شهدی - انتشارات چشمه ]


برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۸/۲۱

از تحلیل سیاسی تا سرویس شوفاژ


هر سال همین حدود ها - حدودش بستگی دارد به هوا ، هوای تهران هم که اصلا مشخص نیست - که هوا سرد می شود پیرمرد های فنی محل پاتوقشان پارکینگ آپارتمان هاست.تمام آپارتمان های همین حوالی.آچار و جعبه ابزارشان را میاورند و میزنند به دل شوفاژخانه ها.سرتا پای شوفاژ خانه را سرویس میکنند برای زمستان.این تعمیر و سرویس فرع ماجراست.اصل همون جمع شدن دورهم و صحبت و چایی و صحبت و سیگار و صحبت است.اصولا یک رابطه ی مستقیم بین سیگار و چایی و صحبت است.از نظام و سیاست و یارانه و زن های قشنگ محل و قسط عقب افتاده و هرچی دم دستشان بیاید صحبت می کنند.دیروز که کلید را توی آن کشوی بهم ریخته ی میز اتاق جا گذاشته بودم ، مجبور شدم از پارکینگ وارد ساختمان شوم.شنیدم که پرویز آقا -مسن ترین آنها- گفت : ما همون خری هستیم که بودیم و وضعمون بهتر نمیشه چه روحانی باشه چه احمدی نژاد.لااقل حالا که ترامپ اومده کاش محمود هم میومد بساط خندمون برای چند سال جور بود...

۱۳۹۵/۰۸/۱۶


ز ظلمت رمیده خبر می دهد سحر...

۱۳۹۵/۰۸/۱۵

خسرو خان


دلمان خسرو شکیبایی را میخواهد.شکیبایی خواهران غریب , آنجا که  مادر من مادر من میخواند.شکیبایی هامون , آنجا که به مهشید میگوید به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل.کدام ؟

خاکی بود


دیروز اتاق رو ریختیم بهم ,  میدونستیم که جمع شدنش با خداست.شکل و شمایل قبلی خسته کننده شده بود.سه چیز به کرات دیده شد.خاک و کتاب و پنبه. پنجره اکثرا بسته ست ولی اون حجم از خاک بی سابقه بود. از کجا آمده بود خدا داند.یه همسایه ای داریم چند وقته  زنش گذاشته رفته , این بنده خدا هم فکر کنم دل خاکی و گرد و غباریش رو آورده خالی کرده پشت پنجره ی ما.پنبه رو از سر بریدن از زمین و زمان تو گوش هام می کنم.چند سال است.جواب میده.کتاب هم که وصف جدا نشدنی ماست تا آخر عمر.یکی زیر تخت بود یکی پشت کمد یکی پشت کتابخونه یکی زیر فرش.الان هم گوشه اتاق برای خودشون کنج عزلت درست کردن.نه وقت جمع کردنشون هست نه جای چپوندنشون.

۱۳۹۵/۰۸/۱۴


آخ که چه سعادتی بود بستن چشم ها، هرگونه احساسی را در خود از دست دادن، در مغاک ژرف خواب فرو رفتن و سپس هنگام بیدار شدن، دوباره خود را آماده از نو بافتنِ رشته های هستی خویش یافتن.

[ شوالیه ناموجود - ایتالو کالوینو - پرویز شهدی - انتشارات چشمه ]

برچسب‌ها: