۱۳۹۵/۰۹/۰۹

نایی تو بگو...


چرخید و سرش را فرو برد زیرِ دامن. بوی پنیر كُنته توی بینی‌اش پیچید. «بچه‌اش چه شكلی‌ست؟ پانصد فرانك! می‌دانم كیست! از بوی تن‌اش فهمیدم. عطر نمی‌زد. می‌گفت هركس بوی تن خودش را باید بدهد، مثل حیوانات. آه... نایی. تو چقدر خوبی. چرا ستاره‌ات را ول می‌كنی و می‌آیی؟ من گند و كثافتم نایی. پناه بده. اینجا سرد است. تاریك می‌شوم نایی. چه خوب كه... بگذار برگردم. برگردم به تاریكی خودم. اینجا سرد است نایی. توی تاریكی سرما سردتر است نایی. چرا اینهمه فرق می‌كند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی تهِ گور فرق می‌كند با تاریكی اتاق؟... فرق می‌كند با تاریكی تهِ چاه؟... فرق می‌كند با تاریكی زهدان؟ چرا وقتی دایی با آن دو حفره‌ی خالی چشم‌ها برگشت طرفِ درختِ انجیرِ وسطِ حیاط طوری برگشت كه انگار می‌بیند؟ طوری برگشت كه من ترسیدم؟ تو بگو نایی. چرا تاریكی ازل فرق می‌كند با تاریكی ابد؟ چرا تاریكی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو كه از ستاره‌ی دیگر آمده‌ای... تو بگو نایی... تن‌ات بوی كاج می‌داد. عطر نمی‌زدی. پناهم بده به آن تاریكی خیسِ سوزنده. پناهم بده به آن بهترین تاریكی‌ها. آه نایی...»

[چاه بابل - رضا قاسمی -نشر باران - سوئد] 
برچسب‌ها: , ,