اوایل شیشه های قرص هایش را میگذاشت در کشوی لباس ها. کم کم که سنش بالا رفت و تعداد قرص ها بیشتر شد تصمیم گرفت آنها را مثل بقیه خوراکی ها ببرد به آشپزخانه. روی کابینت یک ردیف از شیشه ها درست کرده و طبق جدول زمانیای که سارا بهش گوشزد می کند آنها را میخورد. خودش ساعت هر قرص را از بر ست ولی جوری وانمود می کند که انگار یادش نمی ماند تا بهانه ای باشد برای تماس سارا. اینکه قرصهایش حالا بخشی از زندگی او شده اند دلیلش فقط و فقط این است که می خواهد بیشتر زندگی کند. از آن جان دوست هاست که لنگه اش پیدا نمی شود. با اینکه خودش هم خوب می داند هیچ کار مفیدی ندارد که انجام بدهد یا حتی دلخوشیای. یک بار یک کپسول را برداشت و انداخت توی لیوان آب تا فرآیند باز شدنش را ببیند و تصور کند همان اتفاق در معده اش میافتد. کارهای عجیب پیرمرد این روز ها زیاد شده اند. نه .اصلا الان که به زندگی اش نگاه می کند می بیند که کم کار عجیب نکردهست. صدایش را در گلو می اندازد که نه پشیمان نیستم از گذشته. ولی خودش خوب می داند که هر روزش را با فکر گذشته و فرصتهای سوخته اش می گذراند. مثل خیلی از آدم های دور و ور خودمان. چرا آن رفاقت را ادامه نداد؟ کدام دوست دوران نوجوانی اش بود که حرف های قشنگ و آرمان خواهانه می زد ؟ فقط فراموشی را کم داشت در این برهه که آن هم انگار به سراغش آمده. کدامشان بود که ریش ستاری میگذاشت؟ کدامشان بود که نصف شاهنامه را حفظ بود؟ کدام شان بود که موهایش از همان نوجوانی کم کم سفید شده بود و هیچ وقت هم هیچکس نفهمید چرا؟