۱۳۹۵/۱۰/۰۹


آغاز می‌كنم تا چندانم تو احاطه كنی
 که منجم گلوله‌های پراكنده در تنت باشم.


[بیژن الهی - هاروت - جزوه‌ی شعر شماره‌ی ۳ و ۴ - خرداد و تیر ۱۳۴۵]

۱۳۹۵/۰۹/۲۴

روزمرگی


پیرزن به فکر این بود که این یلدا را هم باید تنها سر کند یا خانه اش مثل چند سال پیش که پیرمرد هم بود شلوغ می شود. دختری کنار دستی اش خواب است ,خوابیده ست که فکر نکند. مرد میانسال مو خرمایی که صندلی جلو نشسته بود از بدو ورود غرق در "جای خالی سلوچ" دولت آبادی ست. راننده اما نیست.در سیر است با سرنشین خانم ماشین سمت راستی اش.صدای کم و زیر رادیو پیش بینی می کند که  قیمت دلار همچنان افزایش یابد.هیچکس حواسش نبود ...

۱۳۹۵/۰۹/۱۹


نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است

 سید مهدی موسوی 
برچسب‌ها:

از خاطره ها شکر گزارم ، بروید


زندگی تکرار آن لحظات خوشی ست که در گذشته اتفاق افتاده ست.همین دو ساعت پیش ، همین دیروز، همین یک هفته پیش یا حتی سالها پیش.با خاطرات گذشته باید زندگی کرد نه خاطره بازی...


۱۳۹۵/۰۹/۱۷

واقعیت درونی مان


شاید دلیل اینکه خیلی از ما آدم ها هیجان زندگی نداریم و شوق و شور هم یا اصلا گاهی دلمان می گیرد بی هیچ دلیل، این باشد که خودمان را بهتر می شناسیم ، بدی هایمان را ، کاستی هایمان را ، اشتباهاتمان را ، واقعیت درونی مان را...


در شیراز فقط بوی گل نیست ....معدل بوی گل و خاک و آب است.....بویی شبیه به عطر کشالههای زنی شبیه به ساره بانو در هوا بود.

[دیوان سومنات - ابوتراب خسروی - نشر مرکز]

برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۹/۱۶

با هفت می شود آرام گرفت


یک وقتی که خیلی سرحال بودید و فارغ از روزمرگی , یک برگ کاغذ بردارید وچیزهایی که آرامتان می کند و همیشه ی خدا هم در دسترستان هستند را لیست کنید از خانواده و نیایش و نماز گرفته تا موسیقی(البته این مورد تکرارش آفت ست و بعد از مدتی حس اولیه اش می رود)و کتاب و زلف مجعد یار (این مورد را دیگر خودتان استادتر هستید از من و بلدتر.تکرارش جان افزاست) و قس الی هذا.اگر تعدادشان به هفت رسید هزار فرسخ از بقیه در زندگی تان جلویید.حالا چرا هفتا ؟ حداقلش این است که طی هفت روز هفته ، هر روزتان را با یکی از آنها سر می کنید.حتی تورات هم می گوید که خداوند طی شش روز جهان را آفرید و روز هفتم آرام گرفت.
با هفت می شود آرام گرفت.

۱۳۹۵/۰۹/۱۵


آدم ها در دوصورت حرف نمی زنند...یا وقتی حرفی برای گفتن نباشد...و یا هنگامی که حرف خیلی زیادی برای گفتن است...

[چاه بابل - رضا قاسمی -نشر باران - سوئد] 

برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۹/۱۲


شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه؛ مگر وقتي كه واقعيت با بي رحمي تمام آوار شود روي سرش...

[چاه بابل - رضا قاسمی -نشر باران - سوئد] 
برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۹/۱۱

جناب باب


آقای اوباما یک عادتی دارد. اینکه هر سال نوبلیست های آمریکایی را -قبل از مراسم رسمی اهدا جوایز به آنها-دعوت می کند بیایند کاخ سفید ، دورهمی با میشل یک گپی می زنند و تقدیری می کنند و یک پیکی بالا می روند.باب دیلن که بخاطر ابداع زبانی نو و بیانی شاعرانه در ترانه سرایی آمریکا جایز نوبل دو هزار و شانزده را گرفت به دیدار اوباما نرفت.شاید فکر کنید که رابطه ی خوبی با هم ندارند و این حرفا ، ولی جا دارد بگویم که بعد اعلام برنده نوبل امسال اوباما جزو آن دسته ای بود که نه تنها تبریک گفت به جناب دیلن بلکه گفت باب ترانه سرا مورد علاقه من است.اوباما حتی سال دو هزار و دوازده هم مدال آزادی را به دلیل فعالیت های هنری باب به او اعطا کرده بود.حالا دقیقا معلوم نیست دلیل عدم شرکت در مراسم چه بوده ولی اگر خبری شد شما را در جریان میگذارم.
کلا جناب باب عادت دارند به بی اعتنایی.بعد از اینکه جایزه نوبل را هم گرفت در لاس وگاس روی صحنه رفت و کنسرت اجرا کرد ولی ایشان هیچ اشاره ای به نوبل نکردند انگار نه انگار.آدمیزاد آخر انقد بی وفا و بی اعتنا؟. حتی  تا مدت ها به تماس های مسئول های نوبل هم جواب نمیداد تا اینکه بالاخره جایزه را قبول کرد و منت گذاشت بر سر جامعه جهانی ادبیات.باب دیلن نقاش احتمالا معشوقه ی ایرانی نداشته است تا بلای زمینی را به چشم خودش ببیند وقتی که تلفن را جواب نمی دهد...


پ.ن: فیلم I’m Not There به کارگردانی  تاد هینس در مورد جناب باب است با بازی آقامون هیث لیجر و کيت بلانشت وقت کردید ببینید خالی از لطف نیست.


برچسب‌ها: , , ,

۱۳۹۵/۰۹/۱۰


مثل باد آزاد باید بود...

۱۳۹۵/۰۹/۰۹

نایی تو بگو...


چرخید و سرش را فرو برد زیرِ دامن. بوی پنیر كُنته توی بینی‌اش پیچید. «بچه‌اش چه شكلی‌ست؟ پانصد فرانك! می‌دانم كیست! از بوی تن‌اش فهمیدم. عطر نمی‌زد. می‌گفت هركس بوی تن خودش را باید بدهد، مثل حیوانات. آه... نایی. تو چقدر خوبی. چرا ستاره‌ات را ول می‌كنی و می‌آیی؟ من گند و كثافتم نایی. پناه بده. اینجا سرد است. تاریك می‌شوم نایی. چه خوب كه... بگذار برگردم. برگردم به تاریكی خودم. اینجا سرد است نایی. توی تاریكی سرما سردتر است نایی. چرا اینهمه فرق می‌كند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی تهِ گور فرق می‌كند با تاریكی اتاق؟... فرق می‌كند با تاریكی تهِ چاه؟... فرق می‌كند با تاریكی زهدان؟ چرا وقتی دایی با آن دو حفره‌ی خالی چشم‌ها برگشت طرفِ درختِ انجیرِ وسطِ حیاط طوری برگشت كه انگار می‌بیند؟ طوری برگشت كه من ترسیدم؟ تو بگو نایی. چرا تاریكی ازل فرق می‌كند با تاریكی ابد؟ چرا تاریكی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو كه از ستاره‌ی دیگر آمده‌ای... تو بگو نایی... تن‌ات بوی كاج می‌داد. عطر نمی‌زدی. پناهم بده به آن تاریكی خیسِ سوزنده. پناهم بده به آن بهترین تاریكی‌ها. آه نایی...»

[چاه بابل - رضا قاسمی -نشر باران - سوئد] 
برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۹/۰۸

اولین ها


یادم نمیاد اولین‌کتابی که خواندم چه بود ، ولی همیشه وقتی حرف از کتاب خواندن و شروعش می شود یاد کتاب های پلیسی پرویز قاضی سعید و رمان های عاشقانه ر-اعتمادی پس ذهن پر مشغله ام را پر می کند. خرداد پنجم دبستان بود که نفهمیدم چگونه از شوق تابستان و تعطیلی و دوچرخه ، امتحان را دادم و گوله کردم سمت خانه. یک راست سمت انباری.با هزار زحمت و تلاش دوچرخه را بیرون کشیدم.حالا دقیقا پشت دوچرخه کارتونی را دیدم که هیچ ازش نمیدانستم.کارتونی پر از کتاب.از دایی جان ناپلئون تا بینوایان.از سری کتاب های قدیمی پدرم بود که مشکلات عدیده ی عیال واری و زندگی وقت کتاب خواندن را تا سالها از او گرفته بود و هنوز هم .کتاب های جیبی بیشترازهمه چشمم را گرفتند.فکر دوچرخه دیگر پرید.در عرض دو روز "وحشت در ساحل نیل" و "معبد مرگ" و "قلاب ماهی" قاضی سعید را تمام کرد و هنوز که هنوز به لاوسون و سامسون فکر میکنم و رفاقتشان وجنتلمنی لاوسون.بقیه تابستان آن سال را هم ر-اعتمادی خواندم و خواندم."شب ایرانی"  و "کفش های غمگین عشق" و "دختر خوشگل دانشکده من".البته این دوتای آخری برای آن سالها زیادی سنگین بودند.این روزها هم وقتی مسافت بین چهار راه ولیعصر و میدان انقلاب را طی می کنم چشمم دنبال اسمی از قاضی سعید و ر-اعتمادی است وقتی که از کنار بساط کتاب ها می گذرم .به امید اینکه یک کتاب جیبی چاپ دهه ی چهل را گیر بیاورم...

پ.ن:احتمالا علاقه ای که به دهه ی سی وچهل ایران بخصوص تهران و زندگی تو اون دوران و داستان های اون زمان دارم هم از همین کتاب ها نشات گرفته باشه...  

برچسب‌ها: , , , , , , ,

باید ما را درک کرد.هرچند جزء خانواد های اشرافی هستیم،ولی دخترانی روستایی به شمار می آییم که همه عمرمان را در قصر های دور افتاده و سپس در صومعه ها سپری کرده ایم.در حقیقت به جز مراسم نماز،دعاهای سه روزه،عبادت های نه روزه،کار در مزارع،انگورچینی،شلاق خوردن رعیت ها،زنای با محارم،آتش سوزی،دار زدن،محاصره،هجوم،غارت،امراض مسری و فسق و فجورهایی از همه نوع،چیز دیگری ندیده ایم.توقع دارید که یک خواهر مذهبی بی نوا،از کارهای دنیا چه چیزی بداند؟


[ شوالیه ناموجود - ایتالو کالوینو - پرویز شهدی - انتشارات چشمه ]


برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۸/۲۱

از تحلیل سیاسی تا سرویس شوفاژ


هر سال همین حدود ها - حدودش بستگی دارد به هوا ، هوای تهران هم که اصلا مشخص نیست - که هوا سرد می شود پیرمرد های فنی محل پاتوقشان پارکینگ آپارتمان هاست.تمام آپارتمان های همین حوالی.آچار و جعبه ابزارشان را میاورند و میزنند به دل شوفاژخانه ها.سرتا پای شوفاژ خانه را سرویس میکنند برای زمستان.این تعمیر و سرویس فرع ماجراست.اصل همون جمع شدن دورهم و صحبت و چایی و صحبت و سیگار و صحبت است.اصولا یک رابطه ی مستقیم بین سیگار و چایی و صحبت است.از نظام و سیاست و یارانه و زن های قشنگ محل و قسط عقب افتاده و هرچی دم دستشان بیاید صحبت می کنند.دیروز که کلید را توی آن کشوی بهم ریخته ی میز اتاق جا گذاشته بودم ، مجبور شدم از پارکینگ وارد ساختمان شوم.شنیدم که پرویز آقا -مسن ترین آنها- گفت : ما همون خری هستیم که بودیم و وضعمون بهتر نمیشه چه روحانی باشه چه احمدی نژاد.لااقل حالا که ترامپ اومده کاش محمود هم میومد بساط خندمون برای چند سال جور بود...

۱۳۹۵/۰۸/۱۶


ز ظلمت رمیده خبر می دهد سحر...

۱۳۹۵/۰۸/۱۵

خسرو خان


دلمان خسرو شکیبایی را میخواهد.شکیبایی خواهران غریب , آنجا که  مادر من مادر من میخواند.شکیبایی هامون , آنجا که به مهشید میگوید به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل.کدام ؟

خاکی بود


دیروز اتاق رو ریختیم بهم ,  میدونستیم که جمع شدنش با خداست.شکل و شمایل قبلی خسته کننده شده بود.سه چیز به کرات دیده شد.خاک و کتاب و پنبه. پنجره اکثرا بسته ست ولی اون حجم از خاک بی سابقه بود. از کجا آمده بود خدا داند.یه همسایه ای داریم چند وقته  زنش گذاشته رفته , این بنده خدا هم فکر کنم دل خاکی و گرد و غباریش رو آورده خالی کرده پشت پنجره ی ما.پنبه رو از سر بریدن از زمین و زمان تو گوش هام می کنم.چند سال است.جواب میده.کتاب هم که وصف جدا نشدنی ماست تا آخر عمر.یکی زیر تخت بود یکی پشت کمد یکی پشت کتابخونه یکی زیر فرش.الان هم گوشه اتاق برای خودشون کنج عزلت درست کردن.نه وقت جمع کردنشون هست نه جای چپوندنشون.

۱۳۹۵/۰۸/۱۴


آخ که چه سعادتی بود بستن چشم ها، هرگونه احساسی را در خود از دست دادن، در مغاک ژرف خواب فرو رفتن و سپس هنگام بیدار شدن، دوباره خود را آماده از نو بافتنِ رشته های هستی خویش یافتن.

[ شوالیه ناموجود - ایتالو کالوینو - پرویز شهدی - انتشارات چشمه ]

برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۸/۰۶


نبرده لب بر جامی 
میکشم به دوش از حسرت 
بار هستی و بد نامیها

۱۳۹۵/۰۸/۰۵


در این دنیا، هر برخورد میان دو نفر، باعث لت وپار شدن‌شان می‌شود.

[ ویکنت دو نیم شده - ایتالو کالوینو - پرویز شهدی - انتشارات چشمه ]

برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۷/۲۸


کاش می شد هر چیز کاملی را به این شکل دو نیم کرد. کاش هر کسی می توانست از این قالب ننگ و بیوده ای بیرون بیایدوقتی کامل بودم همه چیز برایم طبیعی، درهم و برهم و احمقانه بود. مثل هوا گمان می کردم همه چیز را می بینم ولی جز پوسته سطحی آن چیزی را نمی دیدم.اگر روزی نیمی از خودت شدی، که امیدوارم اینطور بشود چیزهایی را درک خواهی کرد که فراتر از هوشمندی مغزهای کامل است. تو نیمی از خودت و دنیا را از دست خواهی داد ولی نیمه دیگرت هزاران بار پرف نگرتر و ازشمندتر خواهد شد. تو هم آرزو خواهی کرد همه چی مثل خودت دو نیم و لت و پار باشد چون زیبایی، خرد و عدالت فقط در چیزی وجود دارد که قطعه قطعه است.

[ ویکنت دو نیم شده - ایتالو کالوینو - پرویز شهدی - انتشارات چشمه ]
برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۷/۲۰

جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود

پیرمرد نماز را در مسجد جماعت بسته بود.فاصله ی ده دقیقه ای خانه تا مسجد را بیست دقیقه ای طی میکرد.جوان که باشی ده دقیقه که سهل است , به لطایف الحیلی می روی و میایی.پیرمرد میگفت:"پیری بیماری مرموزیه وقتی پیر بشی چایی نمیخوری اگر بخوری هم بدون قند". سی سال جوانی اش ،هفده ساعت در چاپخانه وزارت ارشاد کار میکرد.
چایی نخوردن را از باب سختی دستشویی رفتن , بالا و پایین کشیدن , خم و راست شدن میگفت.به خودتون نگاه نکنین که سرجمع مستراح رفتنتون پنج الی هفت  دقیقه طول میکشد یا این اهالی بلاد غرب که با یک دستمال کاغذی سر و ته قضیه را جمع میکنند , پیر که شوی سخت گیرتر میشوی حتی وسواسی تر.پیری خودِ خودِ غم است.اینها که بچه های روغن کرمانشاهی و کره ی گوسفند و گوشت تازه و سرشیر بودند , زمان پیریِ شان این شدند . ما ها که بچه های روغن نباتی قو و سوسیس بندری های خانلری و فلافل های فری کثیف و روغن های پالم دار و شیر های آبکی و نوشابه هستیم زمان پیریِ مان چی میشویم! ماها که از الان داد و فغان بی کسی و غم و تنهایی سر می دهیم ,با عالم پیری چه میکنیم.

۱۳۹۵/۰۶/۳۱

چرا جمشید ؟


پاییز شروع شد.از این بعد فصلی نو در اشعار , پست ها , عکس های مجازی شروع میشود.فصلی با تکرار کلمات کافه , تنهایی , بارون , برگ زرد و...
اصلا یک سری هم با پاییز شاعر میشوند.
راستی چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه.....؟؟ چرا جمشید ؟

۱۳۹۵/۰۶/۲۷

نشاط عیش و جوانی چو گل غنیمت دان


بعضی از اتفاق ها برای اینکه بیافتد نیاز است به موقعیت و شرایطش.مثلا نمیشود که شوما یکهو به کمال در چیزی یا کاری برسید. باید ببینید اولا اصلا شما پتانسیل اش را دارید یا نه ؟ , دوما شرایط زمان و مکان مهیا هست یا نه ؟, در آخر اینکه آن اتفاق چقدر با آینده و اهداف و آرمان های زندگی شما همخوانی دارد.اگر با این سه المان سازگاری داشت , میرسیم به مرحله ی عمل.مطمئن باشید که هیچ اتفاقی خودش خود به خود نمیافتد.فیلم هندی که نیست.یا معلول عمل شماست یا معلول عالم خارج است.
بحث ما اینجاست.نگذارید عالمِ خارجی اتفاق های زندگی تان را بسازد.پیش دستی کنید.قاپ بزنید.خود و افکار و آرمان هایتان را به عالم خارج تحمیل کنید.تابو شکن باشید , ریسک کنید , نقد کنید , حرف بزنید , برید , بچرخید , سفر کنید , گاهی اشتباه کنید برای درس عبرت , تجربه کنید هر چیزی را که خواسته اید ولی به هر دلیلی نشده و یه کاری کنید که بشود.
اول قرار بود ک تحت تاثیر قدرت عالم خارج که هر چیزی و هر کسی جز شما را فرا میگیرد نشوید , ولی خوب دایره شمول حرفایم را وسعت دادم.بی دلیل.محض گفتن.اگر زیارت اهل قبور رفتید ,پر است از کسانی که سالهاست خوابیدن.آدم هایی که از یک جایی به بعد کم آوردن و خودشونو سپردن به دست سرنوشت.دستش بشکند.خیلی از کارها را نکردن, خیلی از حرف ها را نزدن, خیلی ریسک نکردن , خیلی تجربه نکردن و با حسرت رفتن.شما ولی با حسرت نرید.

۱۳۹۵/۰۶/۲۴

از دست رفته


رستگاری شخصیت های مثبت فیلم وگرفتار شدن آدم بد ها ، دو تا از رکن های اساسی فیلم های تله وزیون ست.کلیشه ای که در آن پایان فیلم خوش و خرم ست وهمه  دنبال نتیجه اند.سینما اما چند سالی است که دست از سر این کلیشه برداشته است. شروع این بدعت با فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی بود ، حتی قبل از تر آن با فیلم درباره الی . تله وزیون برای جذب بیننده باید ممیزی ها را بردارد باید یک بدعتی را شروع کند که مخاطب جذب کند.کلیشه ی موفقیت شخصیت های مثبت و ببدختی آدم بد ها ، خوش و خرم تمام شدن فیلم ، کامیابی پلیس و ...را کنار بگذارد.اسکورسیزی در فیلم دپارتد گفت که دیگر به دنبال رستگاری شخصیت های اول فیلمش نیست ، حرفی که هم در فیلم دپارتد و هم در فیلم شاتر آیلند ثابت شد.بگذارید کارگردان های تله وزیون یکم از این کلیشه ها بیرون بکشند.باور کنید هیچ اتفاقی نمیافتد اگر پلیس فیلم آدم بده ی داستان شود.هالیوود هم خیلی وقت است که از یک طرف هم فیلم های ضد ارزشی و منتقدانه میسازد و هم فیلم های ارزشی . هر دو طرف را گرفته.حالا زهی خیال باطل که این صدا و سیما خیلی وقت است که از دست رفته.

۱۳۹۵/۰۶/۱۶

میدهی ؟


نشسته ست.همیشه همانجا مینشیند.صدایش همان صدای دو سال پیش است. روزی که اولین بار دیدمش.فرق زیادی نکرده.شاید اصلا هیچ تغییری.خودش میداند که با همه فرق دارد برای من لااقل.نگاهش از پشت عینک ، چایی خوردنش ، حرکت دستانش روی کیبورد.خیره میشوم بهش.دو واحد بیشتر به من میدهی ؟  لطفا

۱۳۹۵/۰۶/۱۳

خاطره های الکی


شوما هم توی اطرافیانتون و دوستاتون , فامیلاتون , آشناهاتون کسی رو دارید که قدیم برای کار رفته ژاپن اونجا وارد دسته یاکوزاها شده یا مُرده اینا میسوزونده و اتفاقا بعد یه مدتی هم عاشق یه دختر ژاپنی شده , یا فقط ما تو آشناهامون از این مدل آدما داریم؟!
اِ آهان , پس ندارید.اوکی.

۱۳۹۵/۰۶/۰۸

Le Clan des Siciliens

توی فیلم دسته ی سیسیلی ها ، روژه سارته (آلن دلون) بعد از اینکه با کمک خانواده ی ایتالیایی ویتوریو ماناله زه از زندان فرار میکنه ، برای سرقت از یک موزه میرن نیویورک.اونجا تو ساحل سارته با عروس خانواده عشق بازی میکنه ولی درست تو همون لحظه نوه ی خانواده اون دوتا رو باهم میبینه و بعدا طی یک پروسه ای که ما باهاش کار نداریم زن عمو و سارته رو لو میده و ورق فیلم برمیگرده کلا و باعث میشه که ماناله زه هر دوشونو بکشه.
چند وقت پیش شبکه نمایش مجموعه فیلم های آلن دلون رو نشون میداد.این فیلم هم بود. جوری سانسور کرده بودن که اگر کسی فیلم رو قبلا ندیده باشه کلا هیچی نمیفهمه چون یک صحنه ای که سانسور شده کل مسیر فیلمو تغییر میده.خوبی شبکه نمایش اونجا بود که تا آلن دلون تو ساحل رفت سمت زنه ، یهو سکانس تکراری پخش کردن بعد که کارشون تموم شد فیلم رو برمیگرده تو ساحل.یک مزخرف به تمام معنا.
برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۶/۰۴

چراغ! چراغ!



ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.
سیاهی‌ چشمِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
                                  شکافته
                                            لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.
گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

[ احمد شاملو - حدیث بی‌قراری ماهان ۲۱ خردادِ ۱۳۶۷ ]
برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۶/۰۲

مرگ گاهی ودکا می نوشد


اول که خبر دادند فوت کرده ست ، چند ساعت بعد خبر آمد که هنوز هست ، هنوز دستش از دنیا کوتاه نشده ، یک حالتی بعد از کما ، قبل از مرگ مغزی.تمام بدن سرد و کِرخ ، سرش ولی داغ ، داغ مایل به حیات. 
پیش خود گفتم که خوب اون سیم های لعنتی را بکشند تا برود ، زجر نکشد خودش هم خسته شده بود دیگر از این سرطان کوفتی  .یک لحظه اما گفتم شاید توی این حالت مانده تا خاطرات گذشته را در برزخ مانندی مرور کند ، خوبی ها و بدی ها و حتی گناه ها.مرگ گاهی ودکا می نوشد ، گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد و همه می دانیم ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.مرگ نزدیک است آقا. 
مَردش اما بیش از حد میخواستش بیش از حد دوسش داشت ، جوری که میدانم بعد از او ، او هم میرود حالا کمی زود یا کمی دیر ولی میرود.مرد ها بی وفا نیستند.

اِبی


خدا اِبی را حفظ کند ، بخاطر حبس ، غمنومه ، دنیای آرزو ، بغض 



هزار باده ي ناخورده در رگ تاك است...

۱۳۹۵/۰۵/۲۷

اگر شبی از شب های زمستان مسافری


کتاب "اگر شبی از شب های زمستان مسافری"
نوشته ی ایتالو کالوینو
ترجمه ی لیلی گلستان
 اگر علاقه دارید به کتاب های خاص و متفاوت بدون شک این کتاب را بگذارید سر لیست کتاب هایی که قرار بخونید اگر ندارید هیچ وقت سمت این کتاب نرید چون زیر مجموعه ی کتابایی قرار میگیره ک بعد یک ربع خوندن پرت میشود به کناری.کتابی ست بس محبوب در گودریز .مصداق عینی دیوانه بازی ایتالیایی .در ستایش صرف کتاب خواندن و کتاب ست .ده داستان کوتاه و جذابِ بدون پایان دارد ک بشدت درگیرت میکند به حدس زدن پایان داستان های ناقص,داستان هایی ک تمام نمیشوند . قصه از آنجا شروع میشود که "آقای خواننده"شروع به خواندن داستانی میکند ولی بی انتها و بدون پایان و ناقص.با حالت طلب کارانه ای سراغ کتاب فروشی میرود. آنجا با "خانم خواننده " آشنا میشود ک او هم مثل او به دنبال ادامه ی داستان به کتاب فروشی آمده است , متوجه میشوند که به دلیل اشتباهات چاپی داستان به یک داستان دیگری جا به جا شده , داستان کاملا متفاوت دیگری را میگیرند ولی آن داستان هم ناقص است به دلیل اشتباه چاپی ,به همین صورت یکی پس از دیگری با ده داستان متفاوت و ناقص با اشتباه چاپی رو به رو میشوند در دست آخر می‌فهمند ک تمام این داستان ها جعل است و زیر سر یک بنده خدایی ست , حالا دلیل این کارای اون بنده خدا چی بوده را باس خودتون برید بخونید نمیخوام زیادی اسپویل کنم.حکایت درون حکایت ست  اندیشه درون اندیشه .کتاب به شدت پست مدرن ست و سخت , اگر صد صفحه ی اولش را بگذرانی روال داستان دستت میاد و جذب آقای کالوینو میشی ک بعد از سالها شروع کرده بودن به کتاب نوشتن ک ماحصلش شد همین اگر شبی از شب های زمستان مسافری.جدای از اینکه کتاب سختیه , ترجمه ی نامعلوم لیلی گلستانم به شدت نامفهوم بودن برخی عبارت هاش افزوده.باشد ک تجدید نظری کند در ترجمه پس از سالها. 

برچسب‌ها: , ,

۱۳۹۵/۰۵/۲۶

سه ­شنبه خیس بود


سه ­شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ­ای می­گذشت که همان پیچ وخمِ خواب­ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می­بارید. پشت پنجره­ های دو طرفِ کوچه، پرده­ ای از گرمای بخاری­ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می­داد.   ملیحه سرش را تا چشم­های آرایش نکرده­ اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس­ نفس کشیدن و صدای پاشنه­ ی کفش­هایش تقریباًمی­دوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر می­زد، چادر را از تن ملیحه دور می­کرد و چتر را از دست­های او می­کشید. پیراهن نفتالین­زده و اطو نشده­ ی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست­ وچهار ساله­ ی او می­رسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره­ ها را پاک می­کرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشه­ ی چادرش را با دندان­هایش گرفته و نمی­داند که با یک چتر وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دسته­ ی چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن­ اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن­قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکه ای از آبیِ خیس ­اش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوان­های چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگه­ های بازِ درِ یکی از خانه­ ها سگی پا­کوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخم­های چتر می­ریخت. چتر به تنه­ ی درخت کوبیده شد و همان­جا، زیر دست و پای پاییز، بی­رمق دور از شباهت­ اش به یک چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سه­چهار قدم یک­بار، سرش را بر می گرداند و چتر را نگاه می­کرد. حتا یکی از پنجره ها باز نشد. هیچ­کس بخار پنجره­ ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی­ شنید. داشت می­ مرد و دیگر نمی توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.

[ سه شنبه ی خیس - یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی - نشر مرکز ]
برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۵/۲۴


به تکرار است که میگذرد.
کاش قبل از مردن زنده شویم.

۱۳۹۵/۰۵/۲۳


هیچکس در مقام نصیحت دیگری نیست چه برسد به دل سوزاندن.

۱۳۹۵/۰۵/۲۲



 نه، من به خدایی که از آدم قربانی می خواهد باور ندارم.
 من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم.

[ زندگی گوتاه است - یاستین گاردر - ترجمه ی مهرداد بازیاری - نشر هرمس ]
برچسب‌ها: , ,

نخل ناخلف


آن نخل ناخلف که تبر شد، ز ما نبود
ما را زمانه گر شکند، ساز می‌شویم

۱۳۹۵/۰۵/۲۰

انقلاب



در انقلاب ، بعضی آدم ها آن چنان عوض شدند که دیگر قابل شناخت نیستند و بعضی هم حس کردند که بیشتر از همیشه به خودشان شبیه اند.
انقلاب رویاها را محاکمه نمی کند.ما را از کابوس ها هم نجات نمی دهد.

[اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری - ایتالو کالوینو - ترجمه ی لیلی خانم گلستان ]
برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۵/۰۶


دوران دبستان پر است از خاطرات ناب.از گل کوچیک های عصرانه تا قایم موشک های شبانه.آن روزها ما یک دسته ای بودیم بچه محل و هم مدرسه ای.تفریحات سالم تا دلت بخواهد.همه مدل تیپ شخصیتی در این باند ما وجود داشت.یک عدد عینکی یک عدد خپل یک عدد احمقِ دیلاقِ دوست داشتنی دو عدد برادر یک عدد کوتوله وچند نفری که عضو ثالت نبودند ولی در بازه های مختلف بسته به شرایط آب و هوایی ما را همرایی میکردند.اکیپ یک جورایی مثل اکیپ های پسر دبیرستانی در کارتون های آمریکایی بود.ولی ما پاشیدیم از هم به مرور زمان با اختلاف های ساده.یادم است بعد از مدرسه و هنگام روانه شدن به سوی خانه اوج شیطنت ها یکهو در ما فوران میکرد.شیطنت های سالم و مثبت بدون آزار و اذیت و انگیزه ی شوم صرفا جهت خنده وعیش.گاهی هم جنس آزار داشت البته.مثلا زنگ خانه میزدیم و فرار.گاهی هم آدامسی چسباندن به زنگ خانه برای ایجاد صدای زنگی مداوم.یک جا به فنا رفتیم شما بگو بگا [بعضی اوقات بعضی کلمات میطلبِ ،صرفا برای توصیف شدت و کیفیت ].        آن قدیم ها شیر میدادن در مدارس.شیر که چه عرض کنم آب بود بیشتر با مخلوطی از رنگ سفید و نشاسته. آن دیلاق احمق بعد از مدرسه نه گذاشت و نه برداشت زارت شیر را زد به اتوبوس.احمق.نه به پشت یا کنار اتوبوس درست زد شیشه ی جلوی اتوبوس روبه روی راننده . حالا ما را بگو مانده بودیم بخندیم یا جفت کنیم از ترس. راننده هم نامردی نکرد و زد کنار بیخیال مسافرها شد ، افتاد دنبال ما.شما گمان کن هفتا بز که گرگی افتاده دنبالشان در خیابان.یکی یکی از معرکه نجات پیدا کردیم ولی آن خپل بدجور گیر کرده بود و راننده ی سیریشی.آخر گرفتش.او هم نامردی نکرد بعد از چند پس گردنی آدرس خانه ی دیلاق را لو داد. لو رفتن همانا و گرفتن خسارت از اقا پرویز پدر دیلاق دوست داشتنی همانا.ما هم تا چند هفته ی مثل لشکر شکست خورده بودیم.شما بخوان "بگا رفتگانی زخمی".

۱۳۹۵/۰۵/۰۴

حُبّ آب


و به آب می زنم
و در آب می شوم
که حباب می شوم



برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۴/۲۷

کوچه


جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه...
برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۴/۲۶

کودتا


خوب شد تو ترکیه کودتا شد وگرنه ما هیچ وقت شاعران معاصر و طنز پردازان ایرانی و تحلیل گران مسائل منطقه را نمیشناختیم...

۱۳۹۵/۰۴/۲۲


حال عالیجناب شجریان خوب نیست یعنی اصلا خوب نیست. دعا کنید. 
هجران بلای ما شد 
یا رب بلا بگردان

۱۳۹۵/۰۴/۲۰


در این تابستانی ،همین تابستان گرم اجازه ندهید رفاقتی از دست برود.بردارید پیامی و زنگی ، ایمیلی(به یاد قدیم) ، نامه ای ، خلاصه با چیزی یادی کنید از دوستان.اگر پیش خودتان میگویید چرا همیشه من باید یاد کنم ؟ بحث غرور و این حرفا. غرورتان با من. اگر شیکست بیا تف کن به صورتم ...

۱۳۹۵/۰۴/۱۵


تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو، شبی از شب‌های زمستان مسافری، می‌کنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فوراً به همه بگو: «نه، نمی‌خواهم تلویزیون تماشا کنم!» اگر صدایت را نمی‌شنوند بلندتر بگو: «دارم کتاب می‌خوانم، نمی‌خواهم کسی مزاحم شود.» با این سر و صداها شاید حرف‌هایت را نشنیده باشند: بلندتر بگو، فریاد بزن: «دارم داستان جدید ایتالو کالوینو را می‌خوانم!



[اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری - ایتالو کالوینو - ترجمه ی لیلی خانم گلستان ]

۱۳۹۵/۰۴/۰۱

گات


اگر قسمت نهم از فصل ششم گات را ندیده اید ، این متن را نخوانید چون حاوی اسپویل ست.







امروز صبح که توی توییتر ، گیم آو ترونز ترند سومو داشت ، میشد حدس زد که این قسمت یک چیز دیگه ست اصلا جنسش فرق داره.نمیخوام نقد کنم ولی رمزی اسنو حقش بیشتر از اینا بود نباس اونجوری راحت با سگا خلاصش میکردن ، اگر من بودم بعد از مشت های پیاپی و پایین آوردن فک دستور میدادم همونجا لباساشو دربیارن و وسط میدون همه ی وحشی ها بهش تجاوزکنن بعد اتمام کار بلافاصله یه دار میزدم وسط شهر و همه ی مردم رو جمع میکردم. از دار آویزونش میکردم و جلوی تمام مردم ، مردانگی اش را ازش میگرفتم و میاوردمش پایین.دو روز که گذشت و دوباره جون گرفت اول گوش هاشو از جا در میاوردم بعد با خنجر خودش یک چشمشو کور میکردم ولی یک چشمو سالم میذاشتم تا ببینه چه بلایی سرش میاد حالا میدادم یکی یکی انگشتشو قطع کنن .کار که تموم شد مینداختمش جلوی سگ ها [حیف گرگ شمالی که بخواد اونو تیک و پاره کنه ] . هر چی هم ازش باقی موند جلوی دروازه وینترفل آویزون میکردم برای درس عبرت.این سزای بد کاران.   


۱۳۹۵/۰۳/۲۹


عوضی تر از این دنیا ، خودش است.  

۱۳۹۵/۰۳/۲۷


اینجا مثلا از لتونی هم بازدید کننده داشتیم...

یاقوت: بیچاره کسی که برای فرار از کینه مجبور بشه صورتشو عوض کنه 
مبارک: بیچاره کسی که برای پیدا کردن عزیزی مجبور بشه صورتشو عوض کنه
الماس: بیچاره کسی که هیچ جورنتونه صورتشو عوض کنه 


[جنگنامه ی غلامان - بهرام بیضایی]
برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۳/۲۵

La vie en rose


یک. به تصویر کشیدن زندگی مشاهیر همیشه برای سینما تازگی داشته است اما کار آسانی نیست . ریسک اینکه فیلم خوبی از آب در نیاد بسی زیاد است ولی اولیویه داهان (Olivier Dahan) سربلند از این دشوار درآمد...

دو. ادیت پیاف گنجشکی که از خیابان های پاریس پر گرفت و بر موسیقی  فرانسه آشیانی ساخت . درخشید و درخشید . در آمریکا مدتی را گذراند ولی هیچ وقت با آن خو نگرفت . فیلم " زندگی همچون گل سرخ " از آن دست فیلم هایی بود که باید چند بار دید بدون شک ستاره اش هم ماریون کوتیار در نقش ادیت پیاف بود که به شایستگی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را فتح کرد. برای من نقشی را که از دوران جوانی ادیت بازی کرد بسیار دلنشین تر بود با آن ادا و اطوار و جزییات رفتار ادیت از حالت خاص راه رفتن تا مستی دائمی اش...

سه. بعد از اینکه لوئی لوپله به قتل میرسد (همان که ادیت را از خیابان های پاریس به کاباره ی شانزالیزه برد ) ادیت با حامی جدیدی به اسم ریمون آسو آشنا می شود و تازه از این جای داستان است که ریمون سعی میکند هنرمند بودن را در آدم کله شقی مثل ادیت نهادینه کند.از هنرمند خیابانی فاصله میگرد و هنر را در میکند. آنجایی که ریمون سعی میکند ادای درست کلمات و شعر را به ادیت یاد بدهد بسی جالب بود...

چهار. دختری که نقش بچگی ادیت را بازی میکند (هنگامی به اصرار پدرش در خیابان برای اولین بار میخواند) لاکردار چه صدایی خوبی دارد.

پنج. یکی از سکانس های خوب هم همان جایی است که ادیت از خواب بیدار میشود و مارسل را میبیند معشوقه ی بوکسور آمریکایی اش . آن حس ناراحتی اطرافیان و آن حس توهم ادیت و بالاخره آن ضجه هایی که بعد از شنیدن خبر سقوط هواپیما میزند بهترین سکانس فیلم است.

 شش. موسیقی هایی که در فیلم بکار رفته هم که دیگر حجت را تمام کرده است .از جمله
  Padam Padam و Non, Je ne Regrette Rien

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۹۵/۰۳/۲۴

بگو کوچه مون رو به آزادی


شاید از همان جا باشد .همان جایی که همیشه خواستم خم شم ولی نشکنم .همان جایی که همیشه احساس کردم هنوز زنده ام هنوز خونی در رگ جاری ست ، هنوز ایستاده ام و ایستاده ایم .شاید از همین جا ها باشد که تا حالا دوام اورده ام [ایم] در مقابل این دنیا. وگرنه تا حالا صد که سهل است هزار بار گذاشته بودم رفته بودم از این خاک . شاید از همان دغدغه ی تغییر دادن ست که مانده ام و مانده ایم . هرچند که تو را خواهند زد ولی دوام می آوری... 


۱۳۹۵/۰۳/۱۹

رفاقت


بگذارش زیر اجاق شاید آبی ازش گرم شد خدا را چه دیدی!


کویر


در سراسر حاشیه کویر چهار چیز مدام حاضر بود
اسفندانه ها ، آب انبار ها ، ریگ و فقر

[کارنامه سه ساله - جلال آل احمد ]

برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۳/۱۶


به مردم بازگردیم. چرا هر گره سهلی را با دندان‌های امنیتی باز می‌کنیم؟ چرا به کوچکترین بهانه،‌ هرکسی را از دایره خود‌ی‌های‌مان دور می‌کنیم؟ این یکی بیش از اندازه جوان است، آن یکی بیش‌ از اندازه هنرمند است، آن یکی روشنفکر است، این یکی با ما اختلاف سلیقه دارد، آن یکی دانشجوست، این یکی از کار ما ایراد می‌گیرد، آن یکی به گروه ما تعلق ندارد، این یکی قدش بلند است، آن یکی خیلی شیک‌پوش است. آن‌قدر از دور خود می‌رانیم تا این که تنها می‌مانیم. این شیوه انقلاب اسلامی نیست، و شیوه اسلامی نیست که آغوشش را به روی همه باز می‌کند و به صرف شهادت زبانی، انسان‌ها را در دایرۀ خود می‌آورد.

[بیانیه شماره 9]

۱۳۹۵/۰۳/۱۴

خودکار


همیشه چیزایی که نباید گم بشوند , گم میشوند از پول بگیر تا دسته کلید , فلش , رم , ورقه و برگه مهم , موسی صدر وشمس مولانا و... تا خودکار . 
این آخری معزلی ست برای خودش. سالها ست که در تلاشم خودکاری را به وا نفسای جوهری اش برسانم و تمامش کنم ولی همیشه پیش دست اند این صنف خودکار ها .خودشان یهو غیبشان میزنه...

۱۳۹۵/۰۳/۱۳



بپر
چه تفاوت به کجا
از شب / به شب



بیژن الهی
برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۳/۱۱

چلچراق


یه دوستی حرف خوبی میزد روزنامه نگارا دو دسته ان : اونایی که تو چلچراق بودن و اونایی که دوست داشتن تو چلچراق می بودن .


پ.ن :به مناسبت چهارده سالگی چلچراق 

۱۳۹۵/۰۳/۰۴

دنگ شو


عباس کیارستمی 
امین تارخ
رضا کیانیان
حمید مصفا 
محمدرضا فروتن 
سروش صحت 
هنگامه قاضیانی 
غزال شاکری 

اینها بس نیستند 
اینها کافی نیستند 
تا شوما هم دنگ شویی شوید؟
برچسب‌ها:

۱۳۹۵/۰۳/۰۲

سوسیالیست پیر در اردوگاه لیبرال‌ها چه می‌کند؟ از روزنامه ی شرق


سخنرانی ۱۷دقیقه‌ای «مارتین لوترکینگ» در ۱۹۶۳ از مشهور‌ترین و تأثیرگذار‌ترین خطابه‌های تاریخ آمریکا به‌شمار می‌رود. گرچه لو‌ترکینگ پنج سال پس از این سخنرانی ترور شد و نتوانست به‌روشنی نتایج جنبش ضد‌نژادپرستی خود را ببیند، اما حامیان این حرکت که دنباله‌رو اندیشه تساوی‌طلبانه حقوق سیاهان و سپیدپوستان آمریکایی بودند، در سالیان طولانی و مشقت فراوان، رؤیای لوترکینگ را تا حد زیادی به حقیقتی ملموس تبدیل کردند. یکی از این بازماندگان «برنی سندرز»، جوان بود که در زمان این گردهمایی بزرگ روبه‌روی مارتین به سخنانش گوش می‌داد. در آن زمان او یکی از اعضای جوان کمیته دانشجویی هماهنگی ضدخشونت بود. اما بعد‌ها دایره فعالیت‌های سیاسی خود را گسترش داد و مبدل به یکی از سازمان‌دهندگان مطرح حزب سوسیالیست آمریکا شد. او حین تلاش برای تساوی حقوق زنان و مردان و اقلیت‌های جنسی، سفیدپوستی بود که سال‌ها وقت خود را صرف جنبش‌های مدنی–حقوقی سیاه‌پوستان آمریکا کرد و دامنه فعالیت‌های اجتماعی توده‌پسندانه‌اش را به جایی رساند که این روز‌ها، در میان ایام پرالتهاب انتخابات آمریکا، در پروسه‌ای غیرقابل پیش‌بینی تبدیل به اصلی‌ترین رقیب هیلاری کلینتون شده؛ کلینتونی که تا پاییز گذشته یکه‌تاز عرصه انتخابات ۲۰۱۶ به‌شمار می‌رفت و موفق‌ترین گزینه دموکرات‌های لیبرال به نظر می‌رسید. اما آنچه جدا از رقابت تاریخی دموکرات‌ها و جمهوری‌خواهان در آمریکا، این روز‌ها بانوی سابق ایالات‌متحده را نگران کرده، رقیبی از جنس دموکرات‌هاست؛ از جنس یک اصلاح‌طلب پیر که به طرز غیرقابل پیش‌بینی موردتوجه طیف‌هایی از مردم آمریکا قرار گرفت و حمایت‌های قاطعانه از او، معادله بازی در میان دموکرات‌ها را تغییر داد. این رقیب کهن‌سال که ناگهان در سرزمین سرمایه‌سالاران چپ‌گریز، خود را آشکارا یک سوسیالیست نامید، شاید هیچ‌گاه گزینه نهایی حزب دموکرات نبوده؛ گزینه‌ای که توان رویارویی با کلینتون نئولیبرال را با آن سابقه سنگین داشته باشد. شاید حزب دموکرات هم شبیه آنچه حزب کارگر انگلیس با جیمز کوربین رفتار کرد، برای خالی‌نبودن صحنه به‌نفع هیلاری چهره‌ای را معرفی کرد که کارنامه‌ای خالی از سیاست‌گذاری‌های مطرح داخلی و خارجی داشته باشد. اما هرچه هست این دو امروز روبه‌روی هم قرار گرفته‌اند. گرچه سندرز ۷۴ساله براساس شواهد موجود، شانس کمتری نسبت به وزیر خارجه سابق آمریکا دارد، اما نکته قابل‌توجه تمایزهای راهبردی میان اینهاست. کلینتونی که بسیاری او را واقع‌گرای دنیای سیاست می‌دانند، توانسته رأی بخشی از اقلیت‌های جامعه آمریکایی را جذب کند. درحالی که انتظار می‌رفت به سبب فقدان رئیس‌جمهوری زن در آمریکا، کلینتون بتواند از این نکته حداکثر بهره را بگیرد، اما سندرز ایده‌آلیست که سابقه چشمگیری را در حوزه فعالیت‌های مساوات‌طلبانه جنسیتی در گذشته خود دارد، کلینتون را از چنین شانس بزرگی محروم کرده. از سوی دیگر، کلینتون بنا بر آموزه‌های نهادینه‌شده نئولیبرالی خود، خواهان اجرای قواعد از پیش‌ تعیین شده‌ای است که برنامه مشخص، روشن و جاافتاده‌ای را در طول سالیان تدوین کرده؛ قواعدی مانند دخالت دولت در امور اقتصادی یا ارتقای خدمات رفاهی به وسیله افزایش مالیات‌ها. اما رؤیای سوسیالیست‌های کهنه‌کاری مانند برنی سندرز حرف دیگری است. آنچه او خواهان برپایی و اجرای آن در آمریکای امروز است، حول این شعار می‌گردد که «روند پول‌دار‌ترشدن‌ میلیاردر‌ها و فقیر‌تر‌شدن فقرا باید پایان یابد». همچنین رفع نابرابری‌های اجتماعی به آن شکلی که در کشورهای اسکاندیناوی برقرار است، آموزش رایگان و بیمه درمانی همگانی، وعده‌های کاندیدایی است که یک دلار از وال‌استریت، کمپانی‌ها و سازمان‌ها و سر‌شناسان آمریکایی دریافت نکرده است. بنابراین تردیدی نیست حزب دموکرات نیز خواهان جدی‌شدن ظهور و حضور چنین فردی در سپهر سیاسی خود نبوده. اما سندرز فارغ از همه این محاسبات آمد، جدی گرفته شد و عنوان خطرساز سوسیالیسم را با خود به همراه آورد. بخشی که زیر پوست شهر‌ها و ایالت‌ها، وعده‌های سوسیالیستی را به رویکردهای لیبرالیستی جاافتاده خاندان کلینتون‌ها و حزبشان ترجیح می‌دادند، با او همراه شدند. اما نکته قابل‌توجه اینجاست که با توجه به شرایط اجتماعی جامعه آمریکایی، شاید این عده خودشان به‌درستی آگاه به معنای «سوسیال‌دموکرات» نباشند. این حرکت را می‌توان یک اکتیویسم سیاسی (Political activism) از جنس سوسیالیستی‌اش لقب داد؛ حرکتی که امیال خفته بخشی از لایه‌های اجتماعی را یکباره بیدار و بسیج کرده و پشت سر خود روانه می‌کند. به دنبال آن موجی از علاقه‌مندان به رأی سلبی (Negation vote) را تشکیل داده و آنها را دنبال کسی می‌کشاند که علیه ساختار سیاسی حاکم آمریکا قصد انجام یک «انقلاب سیاسی» را دارد. درحالی‌که حامیان کلینتون به دنبال رأی ایجابی (Positive vote) و روشنی هستند که تجربه آن را داشته و امتحانش را پس داده است. درحالی‌که طرفداران سندرز در ضمیر ناخوداگاه سیاسی-اجتماعی خود بی‌تردید منتقد ساختار کاپیتالیستی کشور و سیستم سرمایه‌داری موجود هستند. این دسته به‌‌ همان طبقه متوسطی تعلق دارند که به گفته سندرز، درحال ناپدید شدن است؛ همان قشری که از وضعیت دستمزد‌ها و نابرابری جنسیتی موجود رضایت ندارند و امروز همراه جنبش یک سوسیالیست میانه‌رو به سمت رادیکالیزه‌کردن فضا پیش می‌روند. در حالی که سندرز یک فعال رادیکال نیست که اگر بود، هیچ‌گاه تن به عضویت در حزب دموکرات آمریکا نمی‌داد و این‌‌ همان گلایه‌ای است که چپ‌های راستین آمریکایی به سندرز وارد می‌کنند. به عبارت دیگر، از آنجا که این پیرمرد سفیدمو، با شعارهای توده‌پسند خود، واژه سوسیالیسم را میان کلام و گفتار حامیان جوانش رواج داده، می‌تواند اقبال طرفداران خود را از دو کانال اجتماعی دریافت کند؛ یکی از طریق حمایت مردم از رویکردهای حزب دموکرات و دیگری جذب مخاطبان ناراضی و متمایل به سمت تفکرات عدالت‌محور و برابری‌خواهانه چپ؛ اتفاقی که شاید برای کلینتون امکان رخ‌دادنش نباشد. اما با همه اینها موجی که برنی سندرز و رقابت نزدیک او با هیلاری قدرتمند ایجاد کرد، به‌صراحت نمایانگر این واقعیت پرسش‌برانگیز است که آیا سوسیالیسم روزنه‌های ورود خود را به عرصه پهناور سیاست آمریکا باز کرده؟ آیا هراس پنهانی که در میان تصمیم‌گیران آمریکا از نفوذ این اندیشه تحول‌خواه وجود داشت، درحال کم‌رنگ‌شدن است؟ با وجود اینکه در پاسخ به این سؤالات عده‌ای معتقدند باید از توده‌هایی ترسید که تمایل خود را به پذیرش تفکرات سوسیالیستی پنهان نمی‌کنند، اما تجربه نهادینه‌شده‌ای بیانگر این واقعیت غیرقابل انکار است که ازهم‌پاشیدن ابهت سرمایه‌داری، به‌سادگی کاندیداتوری یک چپ میانه‌رو نیست و این رویکرد چندصدساله بیدی نیست که با این بادهای گذرا، بر خود بلرزد. شرق

۱۳۹۵/۰۲/۳۱


اندازه ی صد سال تنهایی خوابم میاد...گابریل کجایی؟

۱۳۹۵/۰۲/۲۹

که جام ما شکست


واعظ !  مکن  دراز  حديث  عذاب  را          اين بس بود که بار دگر زنده مي شويم!

۱۳۹۵/۰۲/۲۴

عازمیم


آخ و آخ و آخ که چه بدمستی هایی هست که هنوز نکرده ایم. از این به بعد جوازی هست تا کنیم ؟ 
ناکجا آباد ناکجا آباد ناکجا آباد

۱۳۹۵/۰۲/۱۸


دغدغه ما علاوه بر اینکه یه روز صفحه حوادث  روزنامه را باز کنیم از فقر و فحشا و طلاق و تجاوز نبینیم , یه روز بشار اسد دیکتاتورم سرنگون شه , یه روز یکم اخلاق وارد سیاست شه ,یه روز ملت بفهمن که هرکی براشون کامنت گذاشت عاشق چشم و ابروشون نشده ,   یه روز سرمایه داری سقوط کنه , یه روز بشر تبدیل شه به آدم , یه روز ملت آنقدر خوشحال باشن که اول صبح تو مترو دعوا نکنن , [ لنگتو جمع کن دارم نطق میکنم ] , یه روز خوب بیاد , یه روز زنان هم بتونن برن استادیوم , یه روز رفع حصر بشه , یه روز خاورمیانه سامان بگیره ,[ نفسم گرفت یه لیوان آب لطفا ] , یه روز پدرم پیر تر نشه , یه روز برم میدون التحریر  , [ آقا کی این اردیبهشت رو اذیت کرده که انقد داغ کرده ! ] , یه روز به شیدایی در زلف تو آویزم , یه روز اقتصاد مملکت از سراشیبی بیاد بیرون , آره علاوه بر اینا , دوست داریم یه روزم بیاد که این خواننده های زیر زمینی که لیاقت دارن  بتونن آزادنه آلبوم بدن بیرون ,کنسرت بزارن , نروند آن پشت مشت های مترو حقانی  ساز بزنن.[ جان پیر مغان , اینهمه نوشتم اصلا خوندید؟]

۱۳۹۵/۰۲/۱۶


با ما کج و با خود کج و با خلق خدا کج 
آخر قدمی راست بنه،ای همه جا کج

۱۳۹۵/۰۲/۱۴

تو هیچی نمیدونی...


گفتم یا شیخ سوالی دارم 
در حالی که ریشش را خاراند  و عبا اش را جمع کرد گفت : هیس دارم فصل دوم #گیم_او_ترونز میبینم , تو هیچی نمیدونی جان اسنو.

۱۳۹۵/۰۲/۰۹


این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تخت هاست.


[بودلر - گزیده ی  ملال پاریس ]

۱۳۹۵/۰۲/۰۴

ترنج


گفتا من آن ترنجم
گفتم خوب آفرین تو زورو

۱۳۹۵/۰۲/۰۳

سر گردونی


سر گردونی : پیر مرد پیر زنی که تو مترو ولیعصر سابق [ تیاتر شهر حاضر] گم شدن...

۱۳۹۵/۰۱/۲۹


چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
گفت هوی حد خودت را بدان حافظا

۱۳۹۵/۰۱/۲۶

مرگ عیسی


آنگاه عیسی آگاه از اینکه همه چیز به انجام رسیده است، برای آنکه کتب مقدّس تحقق یابد، گفت: «تشنه‌ام.» در آنجا ظرفی بود پر از شراب ترشیده. پس اسفنجی آغشته به شراب بر شاخه‌ای از زوفا گذاشته، پیش دهان او بردند. چون عیسی شراب را چشید، گفت: «به انجام رسید.» سپس سر خم کرد و روح خود را تسلیم نمود.

[ یوحنا 28-30 ]

۱۳۹۵/۰۱/۲۵

توبه


به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم / بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

پ.ن : توبه که استخاره نمی خواهد حافظا ، از چه میخوای توبه کنی که مرددی ؟

۱۳۹۵/۰۱/۲۴


 روزمرگی اوتوبوس رانی ه که مسیر همیشگی اش را گم کرده زیر لب میخونه "هانی دنیا مال ماست همه ..."

۱۳۹۵/۰۱/۲۰


کدام سرداری است که خود را شایسته ی غنیمتی نداند که سلطانش برده ،
کدام سربازی است که نخواهد جای سردار خود باشد.

[ فتح نامه ی کلات - بهرام بیضایی ]


برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۱/۱۹

هشدار ای سایه ره تیره تر شد




     +




پ.ن : ناگه غروب کدامین ستاره ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟ [ اخوان ثالث ]

برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۱/۱۸


کاش واژه ای بود که بتونه رخوت قبل از شروع سرما خوردگی را شرح بده...

از بدخشانمه آرام جانمه


در این سرای بزرگ ادبیات فارسی هر جا سخن از "بدخشان" شد قریب به اتفاق به آن سنگ سرخ با ارزش تشبیهی زدن، گاهی هم منظور کوه بدخشان بوده.ولی کم دیدم که به این نکته اشاره کنن بدخشان معشوقه های ماه سیمایی و وفاداری داره.اگر روزی بخوام کوچ کنم قطعا میرم بدخشان.بدخشان مقصد نیست ،گذرگاه ست.



برچسب‌ها:

خاکستری


یا سیاه سیاه باش ، یا سفید سفید. هیچ وقت خاکستری نباش چون مثل خاکستری میمونه که زیر آتیش و

 هر دم ممکن گر بگیری اول خودت میسوزی بعد اطرافیانت


۱۳۹۵/۰۱/۱۵

گندمای بیابون یه لقمه نون ندادن


هوای شهر بعد از چندین روز تعطیلی به شکل خاصی سنگین بود.شاید از بس این چند وقت بیرون نرفتم و بعد از چندکی تازه آمدم بیرون از آن چار دیواری آن شکلی شدم هر چه که بود از اول صبح شروع شد ، ظهر خیلی بدجور سنگین شد بدا.باز شب کمی بهتر بود.الخ...که تلخی شنبه رو چندبرابر کرد برایمان.قدیما وقتی هوای بدنم این شکلی میشد یا دم و دستگاه خواب رو جمع میکردم میرفتم توی راهرو چند شبی میخوابیدم (راهروی خانه آن غریب تنها افتاده ست که با من بسیار اخت بود من نیز) یا میرفتم کوه.الان هم انگار کلسیم کوه رفتن بدنم کم شده باید برم.البته یه جماعتی را تازکا کشف کردم مشنگ تر از خودم ، دوستیما ولی نه آنها منو آنطور که باید بشناسن میشناسن و نه من آنها ایضا همین طور و بدون هیچ حرف و حدیثی شب و صبح این جماعت توی کله ی هم میزنن و شادن جنس شادیشونو دوست دارم خوب .همین هفته عزم کوه میکنم باهاشون... 

پیکان سفید


"سلام.کلید دارید ؟ یه کلید چسبوندم زیر دمپاییم گداشتم جلوی در . قربان شوما " 

شاید نداشته باشن خوب،احتیاط شرط عقل ست .  گوشی را خاموش میکنم و پرت میکنم آن گوشه ی تاریک در پستوی اتاق تا خاک بخورد . شب اگر نیاز بود دوباره میام سمتش.چیزی که بهش نیاز نیست استفاده چرا ؟ بگذار خاک بخورد تا لااقل قیمتی شود.از خانه میزنم بیرون به امید اینکه امروز ببینمش. ها ؟ خیال غلط نکنید "ش"خاصی منظور نیست این قرتی بازیا دیگر از ما گذشت.خیالم پیش آن راننده پیکان سفیدی ست که اکثر اوقات سر بالایی پرشیب لعنتی آن خیابان را باهم طی میکنیم تا درب استخر .امروز اگر ببینمش قطعا میپرسم ازش سوالی که هر وقت دیدمش خواستم بپرسم ولی نشد.یک پیکان سفید دارد از آن پیکان ها که تمیز نگه داشته شدن آخ که چقدر خوب است بی انصاف ، بخاری هم ندارد زمستونا همیشه سگ لرز میزدم تو ماشینش ولی تحمل میکردم .پیکان یعنی خاطره. دایی هم یک پیکان سفید داشت چقدر خوب سواری میداد لاکردار. آن یکی دایی هم یک پیکان زرد با یه باربند سیاه داشت بعدها همین پیکان زرد شد پیکان عموم . معامله ی صورت گرفت بین دوتا آموزش پرورشی  گچ تخته خورده ی مفلوک.بعد چند سال پیکان زرد غیبش زد هیچ از عمو نپرسیدم که چکارش کرد ؟ نکند که از رده خارجش کرد و داد یه گاراژ ؟ برخلاف دایی که با ماشین زندگی میکرد ، عمو ولی وقتی موتور ماشین را وسط کوچه پیاده میکرد و بعد تعمیر کلی قطعه از متور اضافه میومد که نمیدونست برای کجای موتور ست ولی ماشین بدون آن قطعه ها هم باز سواری میداد ینی میخوام بگم که چقدر وفادار بود خدابیامرز. یادم که با همان پیکان زرد پنج شنبه ها وقتی دایی خواب بود با دختر دایی سوار میشدیم و جلوی محوطه ی بیت دایی چرخکی میزدیم . آن دختر دایی خوب بزرگ تر بود و قد بلند تر قشنگ ماشین تو دستش بود از همین کوچه گردی های غروب پنج شنبه هم یاد گرفته بود که چجوری ماشین را برونه.چقدر کله خر بودیم آن موقع ها.با ماشین دنبال پسرایی میکرد که با دوچرخه آن دور و ور ول میچرخیدن.بغل دستی ام توی بی آر تی بهم پفک تعارف میکنه.آخه پسر مومن کدوم ابلهی اول صبح پفک میخورد که من دومی اش باشم؟چندتا پفک میگیرم ازش. تازه یادم اومد که "اوه کیسه زباله رو خونه جا گذاشتم لعنتی بقول خفنا اوه شت "

۱۳۹۵/۰۱/۱۳

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست


حال آدمی را هیچ کس نمیفهمد چون حال کتاب نیست که بخوانی اش ، حال زندگی ست باید تجربه اش کنی تا دریابی... 

۱۳۹۵/۰۱/۱۱

کلات


در جهان نه توغای می ماند نه توی خان 
اما کلاتست که همیشه می ماند...


[ فتح نامه ی کلات - بهرام بیضایی ]
برچسب‌ها: ,

۱۳۹۵/۰۱/۰۸

میروم طرح غصه ای باشم


آره دقیقا از همین وقت زیادی که تو تعطیلات نصیب آدم میشه بدم میاد ، دقیقا همین وقت زیاد.روزهای عادی یه روال ثابت داره زندگی ، سرت شلوغه . میری دانشگاه ، کلاس ، فلان نشریه ، فلان کار، فلان قرار و ... صبح که پا میشی تا شب میدونی چیکاره ای ولی آخ به این تعطلات که وقت زیاد داریا کار عقب مونده هم اما بیکاری. کار ، وقت ، بیکاری در کمال جمع اضدادی باهم ان توی این تعطیلات. نقطه  ی اوج داستان اینجاست که وقتی بیکاری چیکار میکنی ؟ دل پر کنم از هراس یا از دل بیافکنم هراس.باید رفت ...   
  
برچسب‌ها: , , ,

۱۳۹۵/۰۱/۰۷

je_suis_Bruxelles#


بلژیک میدانی چه خبر است ؟ بمب گذاری شد ، در مترو و فرودگاه شهر بروکسل ، داعش مسئولیت حمله را قبول کرده تا صدای خود را بعد از حملات پاریس دوباره به گوش جهانیان برساند ، حملات بروکسل قطعا ته مانده های وقایع نوامبر پاریس است.روزنامه نیویورک تایمز گفت که ابراهیم البکراوی متهم ردیف اول حملات پیشتر توسط ترکیه به هلند تحویل داده شده بود ولی هلند دانسته یا ندانسته به اینکه او عضوی از داعش است او را آزاد کرد و آنچه نباید پیش می آمد ، آمد. القصه این ها را گفتم که برسم به این نقطه ، نقطه ی پایان من و همه .حال اروپا بخصوص بلژیک چقدر خراب است ؟ هر چقدر هست آنرا ضربدر هزار کن ، به توان صد برسان ، جمع در ده  کن ، منهای "یک" کن حاصلش میشود حال خراب من ، حال بدون آن "یک" نفری که همیشه آخر جمع و تفریق اطرافیانم باید باشد ولی نیست ، نیست که نیست ؟ چه کنم آخر ؟ اصلا به آنجای جهان به آنجای اروپا به آنجای داعش به آنجای بلژیک به آنجا دقیقا همانجا که نیستی...




پ.ن : تو ای خود صدا ، صدا بزن مرا     

برچسب‌ها: , , , , , , ,

۱۳۹۵/۰۱/۰۶

سیاوش




طلوع من طلوع من وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه...


حمید هامون

حمید هامون: ای علی عابدینی/ ای بچه محل صمیمی/ استاد من/ آقای من/ چرا باز غیبت زد؟/كی بودش؟/ هشت سال پیش بود/ یا شاید ده سال پیش بود/ كه یهو غیبت زد/ نمی‌دونم واسه چی/ وقتی هم باز اومدی/ خونوادت نبودن/ باز نمی‌دونم واسه چی/همه دنیا رو گشتی پی‌شون/ نرسیدی بهشون/ وقتی پیدات شد و برگشتی خونه/ مونس‌ت تنهایی بود و انتظار/ آخ كه چه زجری تو كشیدی علی جون/ تو همون تنهایی‌هات بود كه به راهت رسیدی/ به لائوتسه به بودات/ به علی و حلاجت/ به حافظت... 


[هامون - داریوش مهرجویی]
برچسب‌ها: , ,