۱۳۹۹/۰۸/۱۵

 در دنیای موازی امروز پیرمرد میان سالی هستم که در محله کارتیه لاتن پاریس آرایشگاه کوچکی دارد و تنها قصه‌ای را که به یاد دارد، برای تمام مشتریانش تعریف می‌کند، قصه سربازانی که در میانه جنگ‌ ویتنام تفنگ‌هایشان را زمین گذاشته و به خانه‌هایشان بازگشتند. این قصه را آنقدر تعریف کرده ست که به یک تسلط خاصی در روایت آن دست پیدا کرده، طوری که فکر می‌کند مهم‌ترین موفقیت زندگیش همین تسلط ست. البته بین خودمان باشد که صرفا به اصل قصه وفادار بوده و خیلی از جزییات آن‌ را از خودش ساخته ست. یعنی فکر می‌‌کند این قصه آنقدر جای کار دارد که باید هر دفعه چیز جدیدی به آن اضافه کند. مثلا برای مشتریان امروزش نقطه‌ای از قصه را تعریف می‌کند که در آن کوچک ترین سرباز جمع، از شوق دیدار، در تمام راه عکس خواهرش را میان دستانش می‌فشرد.

۱۳۹۹/۰۶/۲۱

 لذت قهوه‌ای که می‌خورید به کتابی‌ست که کنار دستتان‌ست، به رفتن خستگی یک روز کاری‌ست، به خیابانی‌ست که بعد از آن قدم خواهید زد و به کسی‌ست که در تمام این مسیر با شماست.

۱۳۹۹/۰۶/۰۷

 همان اول کار تجربه به ما می‌گوید که این کار نهایتش چیزی نیست و صرفا دل‌ مشغولی بی‌جاست. میفهمی که اشتباه‌ست ولی با امید جلو می‌روی. این نقطه‌ای از زندگی‌ست که در هر سن و سال و در هر موقعیتی تجربه می‌کنیم و درس نمی‌گیریم. یعنی دلمان نمی‌خواهد درس بگیرم. چون یک سری اشتباهات زیبایی محض‌اند.     

۱۳۹۹/۰۵/۱۷

با تمام وجودمان منتظریم که برگردی و دوباره امید باشی و دلیل برای همه‌ی ما. دوباره عشق باشی. دوباره یک مرد، یک پسر و یک برادر باشی برای ما که روزها و شب‌ها را با یادت گذراندیم. ترسم فقط این است که تو دیگر تو نباشی. چون یک سمت برگشتن تغییر است. تو برمیگردی و شاید دیگر آن مرد سابق نباشی. او که فکرش تمام ما بود. ما چشم به راه همان آدم سابق هستیم. او که روشنی خندهایش خاطر جمعی ما از روزمرگی و سختی ها بود. مسئله صرفا بستن چمدان و برگشتن نیست. مسئله این است که تو چقدر آدم سابق هستی. در واقع چقدر هنوز همان خسرو سابق هستی.

برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۱۲/۱۵

یک دسته از آدم ها، آفریده شده اند که رفیق باشند. کار و بار و غم خودشان همیشه دومین دغدغه شان باشد. همیشه خدا باشند. هر کجا و هر ساعت.‌

۱۳۹۸/۱۲/۱۱

نفرت انگیزترین چیزی که در تمام عمر داشته، تپانچه‌ای ست که از پدربزرگش به او رسیده. یک لوگر آلمانی با قبضه چوبی و رنگ متالیک که خط خوردگی های روی بدنش نشان از جنگ ها و زد و خورد های فروان دارد، احتمالا از قبل از جنگ جهانی دوم دست به دست و روز به روز میان های آدم های مختلف چرخیده ست تا یک‌ روزی در سال هزار و سیصد و بیست سه یا شاید هم بیست و چهار، پدربزرگش آن را از یک سرباز روس قاپید، از آن پس این تپانچه وارد زندگی آنها شد. آن طور که پدربزرگش تعریف می کرد، لوگر را شبی که آن سرباز روس سیاه مست بود و از فرط مستی روی پا هایش بند نبود، به راحتی از میان شال کمری اش برداشته بود. روس هم به گمان اینکه در مستی لوگر را جایی انداخته ست دیگر سراغی از آن نگرفت. از نظر پدربزرگ به جان خریدن خطر قاپیدن این تفنگ، ارزش همه ی آن سیاه بازی ها و نگرانی ها را داشته. آن هم دزدی از یک روس ریش قرمز که احتمالا خودش هم لوگر را روزی از دستان جنازه ی یک آلمانی بیرون کشیده ست. حالا همین تپانچه کوچک کمری که بخشی از تاریخ جنگ را به دوش خود می‌کشد در دستان اوست‌ و با لمس آن تمام مرد ها، زن‌‌ ها، کودکان و عاشقانی را که در چند ثانیه با یک‌ شلیک جانشان را از دست دادن به یاد می آورد و هر روز نفرتش از جنگ و تپانچه و خون بیشتر می‌شود.
برچسب‌ها:

۱۳۹۸/۱۲/۱۰

از حالا نوزده روز و چند ساعت باقی مانده به سال نود و نه، سالی که تا همین چند هفته پیش برای من سال هدف های بزرگ و رویا‌های کوچک‌ بود. اما حالا نمی دانم اصلا نود و نه را میبینم یا نه. اگر ندیدم اینجا بماند که در روز های آخر زمستان این سال سیاه، به امید همین رویاهای کوچک زندگی را می‌گذرانم.

۱۳۹۸/۱۱/۱۸

دلگرمی هر تعریفی که داشته باشد برای من همین بودن ساده تو بهترین تعریف دلگرمی ست. حتی حالا که باید باشی و نیستی. حالا که تمام رنج ها آوار شده اند، حالا که زندگی روی سیاهش را نشان ما داده ست، حالا که حتی درختان حیاط هم جانی برای دوباره شکوفه زدن ندارند، حالا که دیگر لوس بازی های دخترانه خواهرت هم پدر را به خنده نمی آورد، همین حالا باید می‌بودی خسرو. تویی که یک جایی روی همین کره خاکی هر روز از خواب بیدار می شوی و نمیدانی که نبودن ساده ات چقدر سخت ست. نمیدانی که مادر دلش پر می زند که یک بار دیگر دست روی آن چند دانه موی سفید شقیه ات بکشد و قربان صدقه شان برود، نمی دانی که دستانت می توانست یاری پدر باشد، شانه هایت تکیه گاهی برای غصه های نوجوانی خواهرت، بازوان آن بازوان مردانه ات مامن من باشد. منی که هنوز هم پر از تو ام.
برچسب‌ها: