۱۳۹۵/۱۲/۱۸

توتون سوخته


دود سیگار و بخار دهانش هر دو باهم قاطی شده بودند.خیره بود به بازدم خودش.هوای بارانی را دوست داشت.هر وقت در تهران باران می گرفت دخل را ول می کرد و می آمد جلوی در مغاز و شروع می کرد به سیگار کشیدن.ولی خوب زیاد نمی توانست در هوای سرد بماند.همیشه ترس از عود کردن سینوزیت و درد و درد و درد رو به رو اش قدم می زد .سیگار را برای بوی توتون سوخته اش دوست داشت.در ده متری خودشان برای خودش کسی بود.غروب که می شد جمعی از پیرمردهای محل در راه برگشت از پارک  مکان تجمعشان مغازه ی او بود.همه ی آن پیرمرد ها نه ، فقط عده ی کمی که یا چربی شان پایین بود یا ترسی نداشتند از اینکه زن و بچه شان بفهمند دوباره رفته اند طباخی آقای ف.بعد از بیست سال کله پزی آقای ف دیگر اسم و رسمی در کرده بود و صبح ها همیشه دکانش شلوغ بود.یک عده  با قابلمه می آمدند و صبحانه ی اهل خانه را ابتیاع می کردند.یک عده هم همانجا چاشت می کردند و راهی کار می شدند.الحق و الانصاف کار و بارش خوب بود.سکه نبودا ولی آخر شب ها وقتی کرکره ی طباخی را پایین می کشید ذکر الحمد الله از دهانش نمی افتد.خودش همه جا میگفت که این برکت را از صدقه سر آن یک ملاقه آب گوشت اضافه ای دارد که برای مشتری ها می ریزد. صبح بارانی امروز که جلوی در مغازه به عادت مذکور و قدیمی اش مشغول بود ، فکر می کرد که طباخی به این بزرگی را دو دهنه اش کند و هر دو را بدهد اجاره .آخر عمری برود با زن نشسته شود...