۱۳۹۵/۰۱/۱۵

گندمای بیابون یه لقمه نون ندادن


هوای شهر بعد از چندین روز تعطیلی به شکل خاصی سنگین بود.شاید از بس این چند وقت بیرون نرفتم و بعد از چندکی تازه آمدم بیرون از آن چار دیواری آن شکلی شدم هر چه که بود از اول صبح شروع شد ، ظهر خیلی بدجور سنگین شد بدا.باز شب کمی بهتر بود.الخ...که تلخی شنبه رو چندبرابر کرد برایمان.قدیما وقتی هوای بدنم این شکلی میشد یا دم و دستگاه خواب رو جمع میکردم میرفتم توی راهرو چند شبی میخوابیدم (راهروی خانه آن غریب تنها افتاده ست که با من بسیار اخت بود من نیز) یا میرفتم کوه.الان هم انگار کلسیم کوه رفتن بدنم کم شده باید برم.البته یه جماعتی را تازکا کشف کردم مشنگ تر از خودم ، دوستیما ولی نه آنها منو آنطور که باید بشناسن میشناسن و نه من آنها ایضا همین طور و بدون هیچ حرف و حدیثی شب و صبح این جماعت توی کله ی هم میزنن و شادن جنس شادیشونو دوست دارم خوب .همین هفته عزم کوه میکنم باهاشون...