۱۳۹۸/۰۵/۱۰

دوست دارم همیشه بخندی. هر بار هم که خودم می‌خندم خنده های ریز تو یادم می آید. خنده های ریزی که پهنای صورتت را می‌گیرد و دور چشم های ریزت چین میافتد. دقت که میکنم می‌بینم که من هم ناخودآگاه سعی می‌کنم مثل تو بخندم، ریز و بدون صدا و با چین های دور چشم. این دفعه هم مثل دفعه های قبل قرار ست سفرت طول بکشد؟ به پشت پنجره منتظر نشستن عادت ندارم. دلم می‌خواهد فقط من باشم که منتظر توست و از تو می‌گوید و هیچکس دیگری میان ما نباشد. خسرو، دوست ندارم آنکه می‌ماند من باشم و آنکه می‌رود تو. هرچند کوتاه باشد این رفتن. دوست دارم فقط خودم اسم تو را صدا بزنم. خسرو خسرو خسرو نازنینم. دلم از تو تلنبار شده. به تمام کسانی که تو را بیشتر از من می‌شناسند حسادت میکنم. خودخواهم و تو را برای خودم می خواهم. اسم کتابی که روی میزت بود به یاد سپردم. قطعا می‌خواهی در طول سفر تمامش کنی. من صبر را خوب بلدم. ولی اینکه آدم ماندن باشم را نه. آنکه می‌رود تمامش را با خود می‌برد ولی آنکه می‌ماند باید با روزهای پیش رو بجگند. همین که می‌دانم برمیگردی یعنی آنی که می ماند من نیستم و این خودش تماما انگیزه می‌شود تا روز های تقویم را یکی یکی بشمارم که برگردی. تا بروی و برگردی من هم "عزاداران بیل" را با تو تمام خواهم‌ کرد. کتابی سخت مثل همین روزهای سخت.
برچسب‌ها: