۱۳۹۷/۰۳/۳۰


چند روز دیگر امتحانات ترم هشت هم تمام بشود، یک دانشجو فارغ التحصیل می شوم. دیگر وقتش بود بوی الرحمن از ما هم بلند شود. این چند سالی که گذشت خیلی وقت ها می‌خواستم سر به تن دانشکده مان نباشد و به تن خیلی ها. مثل همه دانشجو ها. حالا ولی دلم می‌خواهد همین روز های کوفتی امتحانات ترم آخر هم کش بیاید -شین کش را بلند بکشید- . دانشجوی سال اول لاغر اندام گذشته، هنوز هم لاغر اندام است و بدون آن که موهایش سفید شود اندازه ی یک پیرمرد با تجربه. یک چیزی را اگر خوب فهمیده باشم این ست که آدم ها - خیلی از آدم ها - روی صورتشان ماسک دارند و آن چیزی که ما هر روز می بینیم نیستند پس بهتر ست نه زود اعتماد کنیم و نه زود قضاوت. بعد از این چهار سال دوران دانشجویی دلم برای تک تک دوستانی که در آن دانشکده دارم تنگ می‌شود. بدجور هم تنگ می‌شود.برای تک تک خاطرات خوب و بدش هم. برای رفقایم که سعادت رفیق بود رفیق. برای حیاط دانشکده که بعد ما هستند که پرچم حقوق را بالا بگیرند تا لگد مال نشود. برای شب امتحان درس خواندن ها. برای قهرمان و دوستانش. برای آنها که با ما بد بودند. برای آنها که با ما خوب بودند. برای ترم اول و ترم هشتش. برای عذاب انتخاب واحدش. برای جشن فارغ التحصیلی مان و روز آخرش. برای سربالایی های سال اول که هنوز در استخری نبود. برای فعالیت های دانشجویی اش.برای نشریه بازی ها. برای بچه مان "درج"‌ که حالا یتیم مانده. برای آن درخت سیب ترش دم پله های دانشکده. و برای خود دانشجو ام.