۱۳۹۷/۰۹/۲۱


از بیمارستان بیرون زد. نمی توانست مثل بقیه یک جا منتظر بنشیند. یک کلام گفت هر چه شد سریع به او زنگ بزنند. آنقدر هم فکرش درگیر بود که حتی یادش رفت بارانی و چترش را با خود بیاورد. پاییز امسال یک جور خاصی هم بارانی است هم آفتابی. مثل حال همه‌ی آدم هایی که می‌شناخت. همه‌ی آن‌هایی که هر کدام شان الان یک گوشه‌ای از بیمارستان نشسته اند. مثل همه ی آدم هایی که سوار ماشین هایشان با سرعت از کنار او می گذشتند. بوی الکلی که تو بیمارستان شنیده بود هنوز توی دماغش میپیچید. چند بار عمیق نفس کشید تا شاید بوی باران حالش را جا بیاورد. با آنکه خیلی سرد نبود ولی سرما تا مغز استخوانش می دوید و او هم انگار نه انگار با همان یک لا پیراهن مستقیم می‌رفت و گوشی اش را محکم در دستش داشت. دیروز همین موقع‌ها آخرین نفری بود که خبرش کردند. نه اینکه غریبه باشد. نه. هیچکس نمی‌دانست چطور به او بگوید. تا یک وقت قافیه را نبازد. آخر برای او دنیا یک طرف بود و پیرمرد طرف دیگر. پاشه های باران روی صورتش می‌ریخت. گوشی داشت در دستش زنگ میخورد و قبل از اینکه جواب دهد، همه حرف ها و کار‌های پیرمرد طی این یک سال بیماری در ذهنش مرور می شد. اینکه پیرمرد چقدر از مرگ می‌ترسید چون نه جوانی کرده بود نه زندگی و با اینکه این آخری‌ها خودش هم می‌دانست ماندی نیست ولی مثل بقیه هم سن و سالانش بساط دعا و عبادت را پهن نکرد تا شاید توشه ای داشته باشد. اتفافا برعکس لج کرده بود. سیگار کشیدن را بیشتر کرد. از قصد روز‌هایی که هوای شهر کثیف بود از خانه بیرون میزد. لج داشت با دنیا که هیچ وقت روی خوش به او نشان نداده بود و حالا هم قرار بود در شصت و هفت سالگی با یک بیماری طی یک سال از پا در بیاید و بی هیچ افتخاری بگذارد و برود. دنیا یک افتخار به پیرمرد بدهکار بود و بدهکار ماند.
برچسب‌ها:

۱۳۹۷/۰۸/۱۳

بلند بپر. خیلی بلند.

۱۳۹۷/۰۷/۱۸

اوایل شیشه های قرص هایش را می‌گذاشت در کشوی لباس ها. کم کم که سنش بالا رفت و تعداد قرص ها بیشتر شد تصمیم گرفت آنها را مثل بقیه خوراکی ها‌ ببرد به آشپزخانه. روی کابینت یک ردیف از شیشه ها درست کرده و طبق جدول زمانی‌ای که سارا بهش گوشزد می کند آنها را می‌خورد. خودش ساعت هر قرص را از بر ست ولی جوری وانمود می کند که انگار یادش نمی ماند تا بهانه ای باشد برای تماس سارا. اینکه قرص‌هایش حالا بخشی از زندگی او شده اند دلیلش فقط و فقط این است که می خواهد بیشتر زندگی کند. از آن جان دوست هاست که لنگه اش پیدا نمی شود. با اینکه خودش هم خوب می داند هیچ کار مفیدی ندارد که انجام بدهد یا حتی دلخوشی‌ای. یک بار یک کپسول را برداشت و انداخت توی لیوان آب تا فرآیند باز شدنش را ببیند و تصور کند همان اتفاق در معده اش میافتد. کارهای عجیب پیرمرد این روز ها زیاد شده اند. نه‌ .اصلا الان که به زندگی اش نگاه می کند می بیند که کم کار عجیب نکرده‌ست. صدایش را در گلو می اندازد که نه پشیمان نیستم از گذشته. ولی خودش خوب می داند که هر روزش را با فکر گذشته و فرصت‌های سوخته اش می گذراند. مثل خیلی از آدم های دور و ور خودمان. چرا آن رفاقت را ادامه نداد؟ کدام دوست دوران نوجوانی اش بود که حرف های قشنگ و آرمان خواهانه می زد ؟ فقط فراموشی را کم داشت در این برهه که آن هم انگار به سراغش آمده. کدام‌شان بود که ریش ستاری می‌گذاشت؟ کدامشان بود که نصف شاهنامه را حفظ بود؟ کدام شان بود که موهایش از همان نوجوانی کم کم سفید شده بود و هیچ وقت هم‌ هیچکس نفهمید چرا؟
برچسب‌ها:

۱۳۹۷/۰۳/۳۰


چند روز دیگر امتحانات ترم هشت هم تمام بشود، یک دانشجو فارغ التحصیل می شوم. دیگر وقتش بود بوی الرحمن از ما هم بلند شود. این چند سالی که گذشت خیلی وقت ها می‌خواستم سر به تن دانشکده مان نباشد و به تن خیلی ها. مثل همه دانشجو ها. حالا ولی دلم می‌خواهد همین روز های کوفتی امتحانات ترم آخر هم کش بیاید -شین کش را بلند بکشید- . دانشجوی سال اول لاغر اندام گذشته، هنوز هم لاغر اندام است و بدون آن که موهایش سفید شود اندازه ی یک پیرمرد با تجربه. یک چیزی را اگر خوب فهمیده باشم این ست که آدم ها - خیلی از آدم ها - روی صورتشان ماسک دارند و آن چیزی که ما هر روز می بینیم نیستند پس بهتر ست نه زود اعتماد کنیم و نه زود قضاوت. بعد از این چهار سال دوران دانشجویی دلم برای تک تک دوستانی که در آن دانشکده دارم تنگ می‌شود. بدجور هم تنگ می‌شود.برای تک تک خاطرات خوب و بدش هم. برای رفقایم که سعادت رفیق بود رفیق. برای حیاط دانشکده که بعد ما هستند که پرچم حقوق را بالا بگیرند تا لگد مال نشود. برای شب امتحان درس خواندن ها. برای قهرمان و دوستانش. برای آنها که با ما بد بودند. برای آنها که با ما خوب بودند. برای ترم اول و ترم هشتش. برای عذاب انتخاب واحدش. برای جشن فارغ التحصیلی مان و روز آخرش. برای سربالایی های سال اول که هنوز در استخری نبود. برای فعالیت های دانشجویی اش.برای نشریه بازی ها. برای بچه مان "درج"‌ که حالا یتیم مانده. برای آن درخت سیب ترش دم پله های دانشکده. و برای خود دانشجو ام.

۱۳۹۷/۰۳/۱۴


از دو چیز بدش می آید. یکی چایی کف کرده‌. یکی هم آفتاب سر غروب روزهای بهار.

برچسب‌ها:

۱۳۹۷/۰۳/۱۳

خودش و پدرش و احتمالا پدر پدرش هم، هیچ وقت از اشتباه های خود آن طور که باید درس نگرفتند. پیرمرد در این‌ شصت و هفت سالی که از زندگی اش گذشته در انتخاب رفیق هایش درست عمل نکرده. از دوست حرف نمی زنیم. دوست که فراوان دارد ولی رفیق هیچ. نه اینکه خشت های دیوار رفاقت ها را کج گذاشته باشد. اتفاقا مشکلش این بود که بیشتر از آنچه که باید رفیق بود. طرفی که در رفاقت وقت،مرام،پا،توجه بود همیشه او بود. بخاطر همین‌ همیشه هم انتظار داشت طرف های مقابلش مثل خود او باشند. 
دریغ. هیج وقت انتظارش برآورده نشد. توجه زیاد دلسردی می آورد. او هم چوب صداقتش را خورد. هنوز هم دارد می خورد. بی رفیق بودنش در همین پیری. اینکه کسی نیست تا آخر هفته بروند کوه.غروب ها بروند پارک صحبت کنند تا بگذرد این زمان لعنتی که هر وقت ما بخواهیم سریع تر بگذرد عقربه اش گیر می‌کند و هر وقت نخواهیم، سریع تر از هر چیز و هر کس می رود.

۱۳۹۷/۰۲/۱۳


این را یاد بگیرید که آدم ها هیچ وقت منتظر نمی مانند.

۱۳۹۷/۰۱/۲۳


زری فکر می کند امسال سالش نیست. این را‌ نه وقتی که ماهی های قرمز عیدش دو روز قبل از سال تحویل مردند و روی آب آمدند فهمید، نه وقتی که لحظه ی سال تحویل دنبال شمع می‌گشت تا برود فیوز پریده‌ی برق خانه را روشن کند. این اتفاق ها صرفا برای او بد شانسی بود یا شاید قضا و بلا. این را بعد از گذشت نیمه ی اول ماه فهمید. آنجایی که به گذشته نگاه کرد، از اول سال تا نیمه‌ی فروردین کوفتی، دید هر کاری را شروع کرده ست نه تنها تمام نکرده بلکه به بدترین شکل ممکن انجامشان داده. اینها برای او که وسواس فکری شدید دارد-دکتر احتمالا بگوید خانم شما به اختلال فکری عملی از نوع نظم گرا دچار هستید و یک سری توصیه های پزشکی و ...- مثل خوره ایست که روی تک تک سلول های مغزش راه می رود و به ریش عمه ای نداشته اش میخندد. امسال سال او نیست. اگر هم باشد سال آخرش است.

برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۱۲/۲۵


کی گفته که عید هم مثل روز های دیگر سال است و فرقی نمی کند یک فروردین ماه با یک آذر. پس این همه شور و حالی که بازار تهران را پر کرده است کشک است؟ کافی ست دم عید یک بار بروی توپخانه. می‌فهمی که اگر تو با عید حال نمی کنی دلیل نمی شود که جمع ببندی و بگویی که عید هم مثل روز های دیگر سال ست. زری هم مثل همه ذوق دارد. تمام این چند وقت را چشم به راه هفته‌ی پایانی اسفند بود. اینکه دستی به سر و صورت خانه بکشد. نه اینکه خانه اش ریخت و پاش باشد. نه. اتفاقا از آن خانه هاست که همیشه سرحال است. از آن خانه ها است که اگر مهمان ناخوانده هم بیاید از اینکه ریخت و پاش باشد شرمنده نشوی. ولی داستان عید فرق می‌کند. یک جور عادت دوست داشتنی است. حتی اگر خانه تماما تمیز باشد. باز هم باید گرد گیری شود. باز هم باید لحاف و تشک‌هایی که بوی نا گرفته اند را از کمد بیرون بریزد. توی شان را خالی کند و پشم و پنبه هایشان را بگذارد در آفتاب. لحاف ها را بشورد. شاید بوی نای شان برود. شاید. آدم را هم یک سال در کمد بگذراند بدون اینکه حتی یک بار هم بیرون بیاید، بو می‌گیرد چه برسد به این اجسام بی جان. بوی خستگی. بوی رخوت. بوی نا. یک روزی در این خانه از بس آدم می آمد و می‌رفت زری نمی دانست کجا جای شان بدهد و از کجا رختخواب اضافی بیاورد. ولی حالا چه. از سارا هم که تا چند سال پیش نزدیک عید با یک ماهی قرمز در دست می آمد و در خانه تکانی کمک می کرد هم خبری نیست. زری حتم دارد که روز اول عید لااقل برای عید دیدنی هم شده می آید. حتما می آید. خدا کند که بیاید. به سرش زده است که یکی از این تراکت های تبلیغاتی را که از لای در به حیاط انداخته اند را بردارد و زنگ بزند یکی بیاد یک روزه کل خانه را تمیز کند و برود. ولی نه. از اینکه کسی برایش از این کار ها کند خوشش نمی آید. از اینکه به آدم دیگری دستور بدهد و طرف هم جلوی او خم و راست شود. دوست ندارد ببیند کسی برای چند اسکناس خانه های مردم را بشورد و بسابد. می شود داستان سه سال پیش که به زور سارا زنگ زدند یکی آمد و زری هم انگار نه انگار، پا به پای طرف کار می کرد. درست ست که هر کسی یک جوری پول درمیاورد و کار عار نیست ولی زری خوش نداشت برای او از این کار ها بکنند. خودش حاضر است از کت و کول بیافتد ولی عرق پیشانی زن دیگری را که برای او کار می کند نبیند. شاید بهتر باشد به سارا بگوید امسال بیاید و لحظه ی سال تحویل را کنار هم باشند. شاید هم برود سر خاک تا با مردش سال را تحویل کند مثل تمام آن سالهایی که با هم بودند. مثل همان سالهایی که تماما خوشبخت بود.
برچسب‌ها:

۱۳۹۶/۱۱/۲۵


میان همه ی حس هایی که با باران به زمین می آیند، او این بوی نم باران زمستانی را دوست دارد. فرقش با باران پاییزی این است که در پاییز بار غمی شانه های باران را خم کرده ست. یک دردی، یک هوای غریبی فضا را پر می کند. ولی باران زمستان سرد است و شاد. می توانی با آن هم قدم بشوی. می توانی ساعت ها در کنار تلی از چوب های سوخته بنشینی و آتشی دوباره بپا کنی. بی آنکه بازوان مردانه ای را به یاد بیاوری که حالا از سرما در خود جمع شده اند. بی آنکه چشمان زنی را به یاد بیاوری و یادت نیاید سیاهی یا روشنی اش را. بی هیچ یادی. بی هیچ هوای غریبی. فقط تو و هم آغوشی زمین و باران.

۱۳۹۶/۱۱/۱۸

بچگانه هایش


دارد به این فکر می کند آخرین بار کی تهران اینقدر برف آمد. احتمالا میانه ی دهه ی کوفتی هشتاد بود. برف و شیره اش را سریع هم می زند. از ترس آب شدن برف. خوش ندارد آب و شیره بخورد. تازه می داند اگر تا یه ربع دیگر پشت بام نباشد و برف ها را پارو نکند باید تا شب غرغرهای سارا را گوش کند و اعصاب و روانش به قهقرا برود. چرا این خانه ی کوفتی را همان دو سال پیش نفروخت تا الان این مکافات ها را نداشته باشد ؟ شاید اگر در خانه نبود این همه غر غر زدن را تحمل نمی کرد. پیرمردها یک چیزی می‌دانند که در خآنه نمی مانند. اصلا چرا او مثل بقیه پیرمرد های هم سن و سالش بعد از ناهار بیرون نمی زند و به پارک نمی‌رود. مثل بقیه برود پارک و تا غروب معاشرت کنند و از فضایل مشاه و از رذایل آقایان بگویند و چشم هایشان هم با دیدن زن های چیتان میتان کرده ی پارک بُراق شود. به این فکر کند که سیمای روشن فلان زن شبیه معشوقه ی هجده سالگی اش هست و چشم های فلانی شبیه چشم های وحشی معشوقه ی بیست پنج سالگی اش. بعد غرق شود در جوانی تا غروب که می خواهد برگردد خانه. شاید این میان شطرنجی هم بازی کرد یا با پیرمردهایی که دور از چشم خانه در پارک سیگار می کشند یک دودی هم گرفت. خودش خوب می داند که چرا تا حالا به این شکل پارک نرفته است و در خانه ماندن و کار کردن را ترجیح می دهد. کسالت و رخوت پیری برایش معنایی ندارد. می داند که اگر بخواهد به خودش سخت بگیرد باید تا آخر به رخوت پیری باج بدهد. چهره اش شکسته شده ست اما وقتی می‌خندد چین های دور چشم اش جمع می شوند و گونه هایش گل می اندازند. قرمز می شود. دلش اندازه ی جوان های بیست سال هنوز هم پر امید ست. علاوه بر این ها خودش هم جوری وانمود می کند که انگار رنگی از پیر بر تنش ننشسته. مثل بازنشسته های ارتش ,صبح زود از خواب بیدار می شود. چاق هم که شده ست. از آن چاقی ها که آدم پف می کند و همه می فهمند پای یک بیماری و درد در میان ست. دوست دارد بعد از ظهر ها قبل غروب لباس ورزشی بپوشد و برود زمین چمن ته سی متری فوتبال بازی کند. خسته شود و از شدت خستگی پاهایش کز کز کنند و شب خوابش نبرد. با همان تن عرق کرده و لباس ورزشی به تخت برود. گور بابای غرغرهای سارا که آقا ملافه را تازه شسته ام  با لباس نخوابید و فلان. شاید اگر الان پنجاه سال پیش بود به یکی از کاباره‌های تهران می رفت و بعد از اینکه کله اش حسابی داغ شد، حساب میز را پرداخت نکرده بیرون می زد و پای دعوا با صاحب کاباره هم میایستاد. برای جوان نشان دادن خودش کار های عجیبی می کند. یک جور خاصی که بیشتر بچگانه ست تا اینکه رفتارهای یک پیرمرد هفتاد و سه ساله  درمانده باشد. وقتی نوه اش الفبا مشق می کند او هم کناره های سفید روزنامه را سیاه میکند و با خودکار قرمز دور حروف روزنامه را خط می کشد به هوای شناختن حروف جدید. مثل هشت سالگی که به اجبار معلم باید روزنامه ها را برای پیدا کردن حروف جدید بالا و پایین می کرد. دیروز با ذوق این کار را می کرد و امروز هم با ذوق. انگاری که تازه دارد الفبا یاد می گیرد. نگاه که به خودش می کند می بیند ته کاسه شیره و برف را در آورده ست. جمع و جور می کند که برود بالا. الان شاید سارا بیاید.غرغر پارو نکردن برف به کنار. باید این غرغر هم تحمل کند که آقا شیره قندش زیاد ست ها باید حتما هی بگویم؟ خودتان نمی فهمید با این مریضی این ها برایتان سم است؟
برچسب‌ها: