۱۳۹۶/۰۳/۳۰


من عمیقا ناراحتم.می دانم تا سالها باید این غم را به دوش  بکشم.هر بار که ببینمت باید یادم بیاد که یک روزی یکی جایی  تو به من نیاز داشتی ، من نبودم.روز ها و سالهای بعد بیایند و بروند مگر من خوب می شوم ؟ مگر من فراموش میکنم؟ گیرم تو فراموش کنی گیرم که تو برایت اصلا مهم هم نباشد ولی برای من مهم بود ، مهم بود که روز فوت پدرت و روز های بعدش کنارت باشم.مهم بود برایم که خاک پیراهن مشکی ات را بگیرم و برایت از فردا های روشن بگویم.ولی نشد.به خدا که خواستم ولی نشد که بیایم.این ها را هم از برای خالی شدن خودم اینجا می گویم وگرنه که احتمال خواندن اینجا توسط تو از صفر هم کمتر است.می دانم که تسلیت گفتن برای گوینده اش شاید چند کلمه ای بیشتر نباشد ولی برای مخاطبش دلگرمی ست و امیدی است که با آن پشتش به کوه گرم می شود.من عمیقا ناراحتم.