۱۳۹۵/۰۵/۲۶

سه ­شنبه خیس بود


سه ­شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ­ای می­گذشت که همان پیچ وخمِ خواب­ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می­بارید. پشت پنجره­ های دو طرفِ کوچه، پرده­ ای از گرمای بخاری­ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می­داد.   ملیحه سرش را تا چشم­های آرایش نکرده­ اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس­ نفس کشیدن و صدای پاشنه­ ی کفش­هایش تقریباًمی­دوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر می­زد، چادر را از تن ملیحه دور می­کرد و چتر را از دست­های او می­کشید. پیراهن نفتالین­زده و اطو نشده­ ی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست­ وچهار ساله­ ی او می­رسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره­ ها را پاک می­کرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشه­ ی چادرش را با دندان­هایش گرفته و نمی­داند که با یک چتر وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دسته­ ی چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن­ اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن­قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکه ای از آبیِ خیس ­اش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوان­های چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگه­ های بازِ درِ یکی از خانه­ ها سگی پا­کوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخم­های چتر می­ریخت. چتر به تنه­ ی درخت کوبیده شد و همان­جا، زیر دست و پای پاییز، بی­رمق دور از شباهت­ اش به یک چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سه­چهار قدم یک­بار، سرش را بر می گرداند و چتر را نگاه می­کرد. حتا یکی از پنجره ها باز نشد. هیچ­کس بخار پنجره­ ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی­ شنید. داشت می­ مرد و دیگر نمی توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.

[ سه شنبه ی خیس - یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی - نشر مرکز ]
برچسب‌ها: ,