سه شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ وخمِ خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید. پشت پنجره های دو طرفِ کوچه، پرده ای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد. ملیحه سرش را تا چشمهای آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه ی کفشهایش تقریباًمیدوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر میزد، چادر را از تن ملیحه دور میکرد و چتر را از دستهای او میکشید. پیراهن نفتالینزده و اطو نشده ی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست وچهار ساله ی او میرسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره ها را پاک میکرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشه ی چادرش را با دندانهایش گرفته و نمیداند که با یک چتر وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دسته ی چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آنقدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکه ای از آبیِ خیس اش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوانهای چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگه های بازِ درِ یکی از خانه ها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخمهای چتر میریخت. چتر به تنه ی درخت کوبیده شد و همانجا، زیر دست و پای پاییز، بیرمق دور از شباهت اش به یک چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سهچهار قدم یکبار، سرش را بر می گرداند و چتر را نگاه میکرد. حتا یکی از پنجره ها باز نشد. هیچکس بخار پنجره ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی شنید. داشت می مرد و دیگر نمی توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.
[ سه شنبه ی خیس - یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی - نشر مرکز ]