۱۳۹۵/۰۵/۰۶


دوران دبستان پر است از خاطرات ناب.از گل کوچیک های عصرانه تا قایم موشک های شبانه.آن روزها ما یک دسته ای بودیم بچه محل و هم مدرسه ای.تفریحات سالم تا دلت بخواهد.همه مدل تیپ شخصیتی در این باند ما وجود داشت.یک عدد عینکی یک عدد خپل یک عدد احمقِ دیلاقِ دوست داشتنی دو عدد برادر یک عدد کوتوله وچند نفری که عضو ثالت نبودند ولی در بازه های مختلف بسته به شرایط آب و هوایی ما را همرایی میکردند.اکیپ یک جورایی مثل اکیپ های پسر دبیرستانی در کارتون های آمریکایی بود.ولی ما پاشیدیم از هم به مرور زمان با اختلاف های ساده.یادم است بعد از مدرسه و هنگام روانه شدن به سوی خانه اوج شیطنت ها یکهو در ما فوران میکرد.شیطنت های سالم و مثبت بدون آزار و اذیت و انگیزه ی شوم صرفا جهت خنده وعیش.گاهی هم جنس آزار داشت البته.مثلا زنگ خانه میزدیم و فرار.گاهی هم آدامسی چسباندن به زنگ خانه برای ایجاد صدای زنگی مداوم.یک جا به فنا رفتیم شما بگو بگا [بعضی اوقات بعضی کلمات میطلبِ ،صرفا برای توصیف شدت و کیفیت ].        آن قدیم ها شیر میدادن در مدارس.شیر که چه عرض کنم آب بود بیشتر با مخلوطی از رنگ سفید و نشاسته. آن دیلاق احمق بعد از مدرسه نه گذاشت و نه برداشت زارت شیر را زد به اتوبوس.احمق.نه به پشت یا کنار اتوبوس درست زد شیشه ی جلوی اتوبوس روبه روی راننده . حالا ما را بگو مانده بودیم بخندیم یا جفت کنیم از ترس. راننده هم نامردی نکرد و زد کنار بیخیال مسافرها شد ، افتاد دنبال ما.شما گمان کن هفتا بز که گرگی افتاده دنبالشان در خیابان.یکی یکی از معرکه نجات پیدا کردیم ولی آن خپل بدجور گیر کرده بود و راننده ی سیریشی.آخر گرفتش.او هم نامردی نکرد بعد از چند پس گردنی آدرس خانه ی دیلاق را لو داد. لو رفتن همانا و گرفتن خسارت از اقا پرویز پدر دیلاق دوست داشتنی همانا.ما هم تا چند هفته ی مثل لشکر شکست خورده بودیم.شما بخوان "بگا رفتگانی زخمی".